- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گفت چون سلطان ملک معنوی ابن ادهم مقتدای متقی
2 ترک ملک بلخ و جاه و سلطنت کرد و روی آورد سوی معرفت
3 مدتی در کوه نیشابور بود پس از آنجا رفت سوی مکه زود
4 شد مجاور در حرم آن شاه دین تا که شد آخر امام المتقین
5 آن زمان کو ترک سلطانی نمود یک پسر بودش و لیکن طفل بود
6 چونکه قابل گشت و با تمییز شد حافظ قرآن و با پرهیز بود
7 کرد از مادر سئوالی آن پسر که چگونه شد بگو حال پدر
8 این زمان او خود کجا باشد بگو تا ز سر سازم قدم در جست و جو
9 در جوابش گفت مادر دیر شد تا پدر از ملک و شاهی سیر شد
10 مدتی پیدا نشد از وی نشان این زمان در مکه دارد او مکان
11 ترک ملک و پادشاهی و سپاه گفت و پا بنهاد در راه اله
12 او ز مادر این سخن را چون شنید مرغ روحش در هوای او پرید
13 آتشی در جانش از مهر پدر اوفتاد و گشت پیدا زو شرر
14 درفراقش بیش ازین طاقت نماند آیت یا حسرتی بر خویش خواند
15 صبر و طاقت ز اشتی اق ت طاق شد شوق او دستان هر آفاق شد
16 گفت سوی مکه می باید روان تا مگر آنجا بیابم زو نشان
17 پس بفرمود او که در رستا و شهر تا کند آنجا منادی خود به جهر
18 رغبت حج هر که دارد این زمان زاد و مرکب گو ب یا از من ستان
19 شاهزاده چون روان شد سوی حج عالمی آمد به جست و جوی حج
20 خلق بیحد همره شهزاده شد چونکه زاد و راحله آماده شد
21 راویان گفتند خلق ده هزار همرهی کردند با آن شهریار
22 بر امید آنکه دیدار پدر اندر آنجا بو که ب ین د آن پسر
23 جمله را او داد زاد و راحله پس روان شد سوی حج آن قافله
24 مادر شهزاده همراه پسر شد روانه اندر آن راه سفر
25 روز و شب از شوق دیدار پدر می ندانست آ ن پسر پا را ز سر
26 بانشاط و عیش در ره می شدند با خیال وصل اوشاد ا ن بدند
27 مایۀ شادی و غم گشته خیال عشقبازی با خیال آمد وصال
28 از خیالش من عجب سوداییم در فراق روی او شیداییم
29 نیست ما را بیش از این تاب فراق طاقت و صبر م ز هجرش گشت طاق
30 وای بر من گر تو ننمایی جمال زندگی بی روی تو باشد محال
31 یک نفس دو ر ی ز روی همچو ماه پ یش عاشق می نماید سال و ماه
32 دوزخ عاشق فراق یار دان وصل و جانان شد بهشت جاودان
33 من کجا و صبر در هجران کجا یا بکش یا هر زمان رویم نما
34 بی جمال جانفزای روی یار نیست عاشق را نه صبر و نی قرار
35 تا توانم دید هر دم روی دوست همچو خاک افتاده ا م در کوی دوست
36 عشق گوید هر دمم در گوش دل ح ال خود گو آن حکایت را بهل
37 من نمی گویم مرا با من گذار شرح حال ما برونست از شمار
38 شمه ای از حال من در ضمن آن گوش کن ای مونس جان و روان
39 آن جماعت چون به مکه آمدند در پی و جوی ا ی آ ن سلطان شدند
40 دید شهزاده مرقع پوش چند گفت ایشان مردم صوفی وشند
41 شاید ایشان را خبر باشد از او حال او ز ایش ا ن کنم من جست وجو
42 رفت پیش صوفیان آن رشک خور جست ز ابراهیم ادهم او خبر
43 صوفیان گفتند شیخ ماست او گر نشان جویی از او از ما بجو
44 گفت با ایشان که این دم او کجاست حال آ ن سلطان دین گویید راست
45 گفت ش این دم او به صحرا شد روان تا بیارد هیزم و بفروشد آن
46 بهر درویشان خرد او نان چاشت این ریاضت را خدا بر وی گماشت
47 زین سخ ن شهزاده را جوشید خون با دل پر خون به صحرا شد درون
48 نی مجال آن که گوید حا ل خویش نه دلی کآرد قرار و صبر پیش
49 گر همی خواهی که بینی حال ما حال آن سر گشته بین در صد بلا
50 تو چه دانی حال زار عاشقان وای بر جانی که نبود عاشق آن
51 می ب بای د ذوق عشقش را مذاق چون مذاقت نیست رو هذا فراق
52 سوی صحرا رفت آن شهزاده زود دید او از دور شکل بی نمود
53 نزد او رفت و نظر بر وی گماشت دید پیری هیزمی بر پشت داشت
54 سوی شهر آهسته می آ مد به راه می ن کرد او هیچ جز در ره نگاه
55 گری ه بر شهزاده افتاد آ ن زمان لیک کرد او گریه را در دم نهان
56 در پی آن پیر آ مد سوی شهر با دل پر خون و جان پر ز قهر
57 چون به بازار آم د آن پیر صفا پادشاه ملک تمکین و فنا
58 بانگ زد من یشتری حطباً بطیب زانمیانه نانوایی بس لبیب
59 هیزم او را خرید و نان بداد پیش اصحاب خود آن نانها نهاد
60 در نماز استاد آ ن سلطان دین نان همی خوردند اصحاب گزین
61 چونکه سلطان گشت فارغ از نماز گفت با اصحاب خود آن بحر راز
62 دیده را از ا مر دان و ز زنان هان نگهدارید در فاش و نهان
63 زان ک ه هر آفت که بر دل می رسد چون ببینی اکثر از دیده بود
64 خاصه این ساعت کز اطراف جهان آمدند از بهر حج صد کاروان
65 چون زلیخا دلبران بیشمار همچو یوسف خوبرویان صد هزار
66 دیده بردوز ید هان ای سالکان تا نیفتید از نظر در صد زیان
67 سالکان را هر چه از حق مانعست در حقیقت دان که کفر شایعست
68 با مریدان گفت پیر راهبر هان بپرهیزید ز آفات نظر
69 چون نبودند آن مریدان بوالفضول پند پیر از جان ودل کردند قبول
70 حاجیان چون آمدند اندر طواف از سر اخلاص نه از روی گزاف
71 با مریدان آن شه عالی مقام بود اندر طوف با سعی تمام
72 در طواف آمد پسر سوی پدر کرد آن شه نیک در رویش نظر
73 در تعجب آن مریدان زان نظر کو چه می بیند بروی آن پسر
74 می د هد پند مریدن پیر ما از نظاره مهر جان جانفزا
75 خود تماشا می کند روی نکو کی بود این شیوۀ مرشد بگو
76 کی بود مقبول قول بی عمل کبر مقتاً گفت حق عز و جل
77 از طواف کعبه چون فارغ شدند آن مریدان جمله پیشش آمدند
78 پس بگفتندش که ای سلطان دین از خدا بادا ترا صد آفرین
79 می کنی منع کسان از روی خوب می بترسانی مریدان از وجوب
80 خود نظا ره می کنی اندر طواف روی آن حوریوش از روی گزاف
81 چون ترا طاعت شد وما را گناه حکمت این بازگو ای پیر راه
82 با مریدان گفت سلطان کرم آن زمان کز بلخ بیرون آ مدم
83 شیرخواره طفلکی بگذاشتم این پسر را من همان پنداشتم
84 من چنان دانم ک ه هست این آن پسر زین سبب کردم به روی او نظر
85 روز دیگر از مریدانش یکی رفت تا پرسد شود دفع شکی
86 در م یان قافله بلخ و هرات چون درآمد گشت ناظر از جهات
87 خیمه ای خوش دید از دیبا زده خلق گرداگرد او جمع آمده
88 دید کرسی در میان خیمه او بر سر کرسی نشسته ماهرو
89 دور قرآن را زبر می خواند او اشک گرم از دیده می افشاند او
90 چونک آن درویش آن حالت بدید در دل او مهر نورش شد پدید
91 بار جست و رفت پیش او نشست باز می پرسید احوالی که هست
92 گفت ای شهزادۀ نیکو خصال از کجایی گو تمامی شرح حال
93 گفت ای درویش هستم من ز بلخ چون چه پرسی حال عیشم هست تلخ
94 می کنم من ح ا ل خود را آشکار چونکه بیصبرم مرا معذور دار
95 داد شهزاده جوابی با زحیر که ندیدم من پدر را ای فقیر
96 شاهزاده آن زمان بگریست زار گفت پیری دیده ام من بس نزار
97 می ندانم اوست یا نه آن پدر چون کنم چون از که پرسم زوخبر
98 خود همی ترسم اگر گویم به کس باز بگریزد زما اندر قف س
99 زانکه او از ملک و از فرزند و زن د و ر شد کز جمله مفروشد به فن
100 تا تواند او جمال دوست دید دامن از ملک دو عالم در کشید
101 آتشی افتاد در جان همه زان ف غ ان و زاری و زان زمزمه
102 گریۀ بسیار کرد او آن زمان گفت تا کی حال خود دارم نهان
103 هست آ ن سلطان دین ما را پدر آنکه شد مر سالکان را راهبر
104 آنکه ابراهیم ادهم نام اوست عرصۀ عالم پر از انعام اوست
105 ما به بویش عزم کعبه کرده ایم جان غ مگین را نیاز آورده ایم
106 مادرم همراه شد از مرحمت روز و شب با ماست او از عاطفت
107 گفت درویشش که سلطان پیر ماست ظاهرش با باطنش تدبیر ماست
108 وقت دید ا رست برخیزید زو تا برم این دم شما را سوی او
109 مادر و شهزاده همراهش شدند تا به پیش شا ه دین می آ مدند
110 با مریدان خوش نشسته بود شاه در بر رکن یمانی همچو ماه
111 چونکه زن دیدار سلطان را بدید عقل و صبرش رفت و آه ی برکشید
112 ناله و زاری بر آمد تا فلک آتشی افتاد درملک و ملک
113 مادر و فرزند در پای پدر هر دو افتادندو گشته بیخبر
114 وه چه عیش است اینکه بعد از روزگار عاشق بیدل ببیند روی یار
115 مبتلای درد هجران عاقبت یابد از وصل نگارش عافیت
116 طالبی آخر به مطلوبی رسد روح رفته باز آید در جسد
117 مادر و فرزند و جمله حاضران گریۀ بسیار کردند و ف غ ان
118 مدتی بودند پیشش مرده وار در تجلی جمال ان نگار
119 چون به هوش آمد ز بیهوشی پسر در کنار خود گرفت او را پدر
120 گفت با وی در چه دینی بازگو گفت بر دین محمد گفت او
121 شکر ایزد را که دادت دین حق ره نمودت مذهب و آیین حق
122 گفت قرآن خوانده ای یا نی بگو گفت آری کرده ام حفظش نکو
123 گفت چیزی از علوم آموختی از کمال نفس هیچ اند و ختی
124 گفت آری نیستم زو بی نصیب شاد شد سلطان ز گفتار عجیب
125 شکر حق گفت و بسی بنواختش جان غم پروده بیغم ساختش
126 خواست آن سلطان رود از پیششان وارهاند جان خود از پیش شان
127 آن پسر بگرفت دامان پدر من ندارم گفت دست از تو دگر
128 مادرش آمد بزاری و فغان کرد سلطان سر به سوی آسمان
129 کر اغثنی یا الهی او ز جان شد دعایش مستجاب اندر زمان
130 شاهزاده در کنار شه فتاد آه سردی برکشید و جان بداد
131 آن پسر چون جان به حق تسلیم کرد گشت عالم تیره زان اندوه درد
132 آن مریدان با دل اندوهگین جمله گفتند این چه بود ای شاه دین
133 کشف گردان سر این حالت شها حکمت این را مکن پنهان ز ما
134 شاه گفتا چون مر او را در کنار تنگ بگرفتم چو یار غمگسار
135 مهر او جنبید در جان و دلم حب او بسرشت در آب و گلم
136 از خدا آمد ندا در جان ما در محبت می روی راه جفا
137 می کنی دعوی که بر ما عاشقی در طریق عشق ورزی صادقی
138 غیر ما را دوست می داری چرا در محبت شرک کی باشد روا
139 یکدل و دو دوستی نبود نکو عاشق مایی به ترک غیر گو
140 می نمایی منع یاران از نظر خود تماشا می کنی روی پسر
141 چون شنیدم این ندا از حضرتش در مناجات آمدم از غیرتش
142 کای خداوند سبب ساز کریم صاحب الطاف و احسان عمیم
143 کاین دلم را دوستی این پسر باز می دارد ز تو ای دادگر
144 پیش از آن کز عشق می یاب م نجات روی آرم باز سوی ترهات
145 جان من بستان به حق دوستی یا ستان جانش به من گر دوستی
146 مستجاب آمد دعا در حق او جان او شد واصل دیدار هو
147 درنگر در غیرت اهل خدا می کند فرزند در راهش فنا
148 هر که زین حالت بماند در عجب او چه داند حال ارباب طلب
149 هر دو ابراهیم فرزندان نثار کرده اند آخر به راه کردگار
150 تو نه ای واقف به حال عاشقان زان عجب مانی ز حال این و آن
151 گر وصال دوست می خواهی دلا جان فدا کن جان فدا کن جان فدا
152 در محبت گر قدم خواهی نهاد جان و دل بر یاد جانان ده به باد
153 من ندارم طاقت درد فراق بهر وصلت جان دهم از اشتیاق
154 چون بود در راه جانان جان حجاب چیست فرزند و زن اینجا بازیاب
155 مال و ملک و خانه و فرزند و زن در طریق عشق باشد راهزن
156 الحذر ز ی ن رهزنان ای راهرو گر درین ره می روی ایمن مشو
157 پیش و پس میکن نظا ره در طریق تا بدانی چیست حال آن فریق
158 گر همی خواهی ز هجرانش نجات ترک خود کن تا رهی از ترهات
159 هر چه مشغولت کند از یاد او کفر راهش دان تو ترک آن بگو
160 وارهان خود را ز پندار خودی جمله اویی چون ز خود بیرون شدی
161 از مقام هستی خود شو برون پس درآور بزم وصل او درون
162 هر چه غیر دوست ، دشمن می شمار دوست خواهی در رهش جان کن نثار
163 پردۀ پندار تو هستی توست از خودی بگذر که کارت شد درست
164 گر ز قید خود برون آیی تمام پر ز خود بینی دو عالم والسلام
165 وقت آن آمد که شبهای دراز بر پرم زین آشیان بهر فراز
166 در هوای وصل پروازی کنم خویش را با یار دمسازی کنم
167 بلبل آسا زین قفس پران شوم جسم بگذارم بکلی جان شوم
168 همچو عنقا در عدم مأوا کنم در مقام قاف قربش جا کنم
169 بی نشان گردم ز هر نام و نشان ز آفت هستی خود یابم امان
170 از مکان و لامکان بیرون شوم چند و چون بگذارم و بیچون شوم
171 در فضای آسمان جول ا ن کنم بر فراز نه فلک طیران کنم
172 وارهانم خویش را زین ما و من تا نماید غیر من در انجمن
173 نیست سازم هستی موهوم را تا کنم یکرنگ زنگ و روم را
174 چون برافتد از جمال او نقاب از پس هر ذره تابد آفتاب
175 هستی عالم شود یکباره نیست روی بنماید پس این پرده کیست
176 صاف گردد ز آینه این زنگها صلح بینم در میان جنگها
177 ز آتش سوداش چون آیم به جوش از دل سوزان بر آرم صد خروش
178 چون برون آیم ز نام و ننگها پس به یکرنگی بر آید رنگها
179 تا بخود بینی گرفتاری چنین کی شوی واقف ز اسرار یقین
180 هستی تو هست فرسنگی عجب پاک کن راه خود از خود حق طلب
181 تا تو پیدایی خدا باشد نهان تو نهان شو تا خدا آید عیان
182 جان ما را بی لقایش ص بر نیست بیجمال دوست باری صبر کیست
183 صبر و هوش از عقل می گوید نشان هست بیصبری نشان عاشقان
184 عشق هر جا آتشی افروخته است صبر و عقل و هوش یکدم سوخته است
185 عاشقان را شد فرج دیدار دوست دردمندان را دوا رخسار اوست
186 چونکه من دیوانه ام از عشق او صبر مفتاح الفرج با ما مگو
187 بیجمال دوست صبر آمد گناه بی تو یکدم گر زیم واحسرتاه
188 هست نیکو صبر در کار جهان لیک بد باشد ز روی همچو جان
189 یک نفس بی دوست بودن پیش ما کفر باشد اندرین ره عاشقا
190 صبر باید کرد از غیر خدا صبر از دیدار او باشد خطا
191 گشت بیصبری دلیل عشق یار صبر را با جان عاشق نیست کار
192 من کجا و صبر هجران از کجا یا بکش یا ره به وصل او نما
193 گر بهای وصل بی شک جان نهد جان به امید وصالش جان دهد
194 بی تو گر ما را بود صبر و قرار زین گنه ای جان دمار از من برآر
195 صبر بی روی تو شد کفر طریق حاش للّه گر پسندد این فریق
196 عشق هر ساعت گریبانم درد کش کشانم سوی جانان می برد