1 گفت چون شرع شریف استی کنون پای خود را من کشم ای ذوفنون
2 هرکه را شرع شریف آمد لقب پاکشیدن پیش او باشد ادب
3 کاشکی زین پیشتر گفتی سخن وارهانیدمان ز قید هر محن
4 این زبان آمد دلت را ترجمان چونکه دل نادان بود مگشا زبان
1 خر لگد زد بر دهان و بر سرش کرد خالی سر ز سودای زرش
2 یک لگد زد خر بر آن گرگ کهن هم شکستش آسیا و هم دهن
1 عارفی می رفت روزی در رهی با دل دانا و جان آگهی
2 ناگهش آمد به گوش از روزنی کاین سخن می گفت با شوئی زنی
1 هان چه مردان بشکن این محکم طلسم پای بیرون نه ز ملک جان و جسم
2 جسم را در راه جانان خوار کن جان به خاکپای او ایثار کن