- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به کلاهی بزرگ کرد مرا آنکه گیتی به چشمشس آمد خرد
2 آنکه آب کلاهداری چرخ آب دستار خواجگیش ببرد
3 هر که پیشش کمر به خدمت بست بر کله گوشهٔ زمانه سپرد
4 ... در زهرهٔ سپهر نمود تا کلاهه بخورد و لب بسترد
5 پس چو از قلهٔالمبالاتش پس از آن کس مرا به کس نشمرد
6 دست از صحبتم چنان بکشید پای بر فرق من چنان بفشرد
7 که نه محرم شدم به شادی و غم نه حریف آمدم به صافی و درد
8 گفتم آن را کله چگونم نهم که کلاهی ببایدش زد و برد
9 خیز پیرا که راه ما غلط است به سر راه باز گرد چو کرد
10 آن جوان بخت را بپرس و بگوی که سفینه بده کلاه بمرد