کشیده بود مه از حسن سر به چرخ برین از جامی غزل 744

کشیده بود مه از حسن سر به چرخ برین

1 کشیده بود مه از حسن سر به چرخ برین چو دید روی تو آمد ز آسمان به زمین

2 ز دیده بس که نگین های لعل ریخت گرفت گدای تو همه روی زمین به زیر نگین

3 کمین چشم تو را بنده ایم بهر خدای مپوش چشم عنایت ز بندگان کمین

4 شمیم زلف تو شد همدم نسیم شمال ز رشک نافه به صحرا فکند آهوی چین

5 ز خود روم چو تو آیی و حال من بینی وگر زمن نشود باورت بیا و ببین

6 منم به میکده عشق گشته مفلس و عور نه جان به جای نه جانان نه دل به دست نه دین

7 مبین حقارت جامی که در هوای قدت همای همت او طائری ست سدره نشین

عکس نوشته
کامنت
comment