از دست من کشید گه عهد یار از آذر بیگدلی قصیده 6

1 از دست من کشید گه عهد یار دست بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست

2 گفتم: بیار دست، که بندیم عهد نو بد عهد بین، نداد بدستم ز عار دست

3 دست ردم بسینه نهاد، آنکه شد قرار کز یاریم نهد بدل بیقرار دست

4 در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟! وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!

5 سودی، نه در میانه ی دریا غریق را زین کابلهی دراز کند از کنار دست

6 خوش آنکه پا نهاد بسرم روز واپسین میثاق را دهیم بهم ما و یار دست

7 من گویمش: ز تربت من، وامگیر پای! او گویدم: ز دامن بر برمدار دست!

8 عشق، آتشم بجان زد و، اکنون بود مرا؛ صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!

9 دستم گرفت و، پای کشید از سرم طبیب؛ مردم بطعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!

10 غافل، کز آتش دلم آن دردمند را وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست

11 داغش بخاک بردم و، سوزم که سوزدش؛ بگذاردم چو دوست بخاک مزار دست

12 روز جوانیم، فگند چون ز پا، چه سود در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!

13 ساقی قدح نمیدهد امروز، چون کنم فردا برعشه چون فتدم از خمار دست؟!

14 گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر کرده دراز سوی من از هر کنار دست

15 من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا؛ اکنون باین حریف فراموشکار دست!

16 زیرا که کرده تا جگرم خون، ز دست من؛ زد بر کمند پرخم مشکین یار دست

17 از تیرگی کوکب طالع، شبی ملول؛ در کنج غم بزیر سر از هجر یار دست

18 بودم نهاده بر سر زانو، سر از ملال؛ شسته بخون دیده ز جان فگار دست

19 خاموش بسته از غزل و از قصیده لب کوتاه کرده از می و از میگسار دست

20 ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره بادی کش آشناست بگیسوی یار دست

21 مرغ سحر، نسوده بهم از نشاط بال طبال شه،نکره بطبل استوار دست

22 از شرم خلف وعده ی دوش، از حیا رخش خوی کرده زد بحلقه ی در آن نگار دست

23 جستم ز جا، گشادمش از شوق در؛ ولی لرزان ز اضطراب دل و، از خمار دست!

24 آمد گرفته دست نگارین برخ بلی رسم است پیش روی برد شرمسار دست

25 آورده جام و شیشه ی می، با خود از وثاق؛ جامی کشیده، زد بمن سوکوار دست

26 کز غیر خانه خالی و، من مست و شب چنین؛ آسان بهم نمیدهد ای هوشیار دست

27 او بسته لب ز شرم و، من از بیم هجر لال؛ بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست

28 تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست

29 گفتا: ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟! گفتم: مپرس حال دل، ا زمن، بدار دست

30 بس در میانه رفت سخنها و عاقبت بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست

31 از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست

32 گفتا: کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟! گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست

33 دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست

34 در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست

35 داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!

36 از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!

37 نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست

38 ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛ وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!

39 از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم از خون دوستان، بودت در نگار دست!

40 برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین زد بارها بر آن رسن مشکبار دست

41 گر عارضت نبیند، ناید بکار چشم؛ ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست

42 برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛ برداشتم از آن دل امیدوار دست

43 آید غم برون ز شمار تو، در شمار؛ گیرد چو دامن تو بروز شمار دست

44 در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست

45 نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر بر گلستان عشق ندارد بهار دست

46 از دست رفته کار جهانی ز دست تو زنهار، از جفای اسیران بدار دست

47 تا سود روی خاک ز جورت هزار سر بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست

48 گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست

49 لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست

50 گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟! نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!

51 گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش یا زور تا کشی همه را زیر بار دست

52 گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!

53 گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛ با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!

54 ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم فردا برعشه چون فتدم از خمار دست

55 گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی کوته از دامن سخن آخر مدار دست!

56 زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛ داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!

57 گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟ در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!

58 دستم ز دامن سخن، امروز کوته است وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!

59 کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!

60 باشد کمال نظم، نشان فراغ بال از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!

61 نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!

62 نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛ گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!

63 بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛ رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست

64 منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛ بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست

65 کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست

66 با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی بودی اگر بجای دو دستم چهار دست

67 یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛ گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست

68 یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛ کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست

69 یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛ کو آورد ز دوستیم در کنار دست

70 یکدست، دست همدمکی درد آشنا کو را بود بعهد و وفا استوار دست

71 گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت بگسستمی ز کار جهان مردوار دست

72 پای طلب، بدامن عزلت کشید می، شاید کشیدی از سر من روزگار دست!

73 پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست

74 گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟ من نیز اینقدر بودم در قمار دست

75 در کار نظم، پیش من این عذرها مگو داری اگر بدامن عشق استوار دست

76 در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛ گیرد فتادگان چمن را بهار دست

77 پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ آرد در آستین ز برجد نگار دست

78 آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛ برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست

79 گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛ نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست

80 در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟ بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست

81 مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛ من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست

82 همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد مشکل دهد بجان تو در روزگار دست

83 گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان همدست نیست، می نرود زان بکار دست!

84 گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج برده است از تذرو سبق، وز هزار دست

85 منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛ یابی برین گروه ملامت شعار دست

86 گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟ گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست

87 دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس تا این دمش نیافته بر شاخسار دست

88 دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛ کآید بدست، دست بدست از هزار دست

89 وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست

90 دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار حیف است باشدت تهی از این نثار دست

91 یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند، کز دست بازیش نخورد زخم خار دست

92 گفتم که: کوته است مرا دست از گلی کز وی کمال را بود اندر نگار دست

93 من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست

94 گفتا: کمال گر چه کهن بلبل است، لیک؛ در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست

95 از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال در آستین عجز کشد ز اضطرار دست

96 از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!

97 گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟! گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست

98 یعنی علی عالی اعلی که از ازل خواندش نبی برادر و پروردگار دست

99 ای زیردست دست نوالت هزار دست وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست

100 مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی دادی بدست او تو نخست آشکار دست

101 فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا روز غدیر کرد تو را در کنار دست

102 بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست

103 نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت دادند بی سخن ز یمین و یسار دست

104 بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست

105 بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی کردت گه شکستن بت، زر نثار دست

106 بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست گردد گرت بدامن عرش استوار دست

107 چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد جمعیت سپاه بپای حصار دست

108 کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا آن در، کش از گرانی بستی هزار دست

109 چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛ دادت در اختیار چو پروردگار دست

110 نه میزند پلنگ بران غزال چنگ نه میبرد عقاب بزلف حقار دست

111 نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛ نه شیر را، خضاب بخون شکار دست

112 از طوق حکم تو، نبود مهربان تری: کش شد بگردن همه کس استوار دست

113 از کبر نیست دست نزد گر بدامنت بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست

114 روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست

115 هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم و افلاک را زند بگریبان غبار دست

116 هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛ بر دامن زمین زند از انکسار دست

117 رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!

118 جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست

119 پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛ وز گرزت استخوان بتن خصم آردست

120 خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست

121 اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک گر روز کین دهند بهم هر چهار دست

122 هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ کان قطره آب راست بمشتی شرار دست

123 هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛ کان سرفراز راست باین خاکسار دست

124 تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛ کز دست موسی است تو را یادگار دست

125 بس دستها کشند دلیران بآستین چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!

126 بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست

127 در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛ تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست

128 جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب جودت زند چو بر کمر کوهسار دست

129 هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست

130 میبود چشم در ره سایل ز خاتمش تا آمد و برآمدت از انتظار دست

131 از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست

132 دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛ آوردی اش بدست دل از غمگسار دست

133 در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛ در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست

134 مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛ رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست

135 بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛ بر سینه اش مباد نهد روز بار دست

136 ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست

137 گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست

138 جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛ سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!

139 آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛ مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست

140 آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار در زن ز جان بدامن آل نزار دست

141 از دست چار عنصر و هفت آسمان منال بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست

142 خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛ هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست

143 تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛ تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛

144 در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست