- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 عاشق کسی بود که کشد بار یار خویش شهوت پرست مانده بود زیر بار خویش
2 شد زندگانیم همه در کار عشق یار او فارغ از وجودم و مشغول کار خویش
3 چشمم چو جویبار شد از انتظار و نیست آن نوبهار را هوس جویبار خویش
4 از عاشقان مرادش اگر بیمرادی است ما را رضای یار به از اختیار خویش
5 چشمش به تیر غمزه چو میبفکند شکار بیالتفات میگذرد بر شکار خویش
6 در بند زلف یار بود جان من هنوز روزی که زین دیار رود با دیار خویش
7 شبها مخسب و روز میاسای ای همام یک شب مگر رسی به وصال نگار خویش
8 امروز روزگار ریاضت کشیدن است ضایع مکن چو بیخبران روزگار خویش
9 گر هستی مراد تو برخیزد از میان یابی مراد خویشتن اندر کنار خویش