- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حقهای زر داشت مردی بیخبر چون بمرد و زو بماند آن حقه زر
2 بعد سالی دید فرزندش به خواب صورتش چون موش و دو چشمش پر آب
3 پس در آن موضع که زر بنهاده بود موشی اندر گرد آن میگشت زود
4 گفت فرزندش کزو کردم سؤال کز چه اینجا آمدی بر گوی حال
5 گفت زر بنهادهام این جایگاه من ندانم تا بدو کس یافت راه
6 گفت آخر صورت موشت چراست گفت هر دل را که مهر زر بخاست
7 صورتش اینست و در من مینگر پند گیر و زر بیفکن ای پسر