1 او میرود ز پیش و من اندر قفای او او فارغ است از من و من مبتلای او
2 مشکین کمند گیسویش افتاده از قفا هر جا دلیست میکشد اندر قفا ی او
3 گفتم که از خطای من افزون چه میشود شرمنده تر شدم چو بدیدم عطای او
1 هر کرا دل با خدای مطلق است ناخدا موج است و دریا زورق است
2 غرقه در دریا همی جوید کنار چون کند آن کو بخود مستغرق است
1 دل از سر کویت هوس خانه ندارد دیوانهٔ عشقت سر ویرانه ندارد
2 جز محنت و غم راه به این خانه ندارد این خانه مگر راه به میخانه ندارد
1 بدردم ننگرد درمانم این است پریشان خواهدم سامانم این است
2 نه بتوانم برید از وی نه پیوست که هم جان هم بلای جانم این است