1 از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست
2 پرسش کردی به یک زبانم شب دوش و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست
1 بگذاشتهام، تا چه کند نرگس مستت؟ با یار پسندیده که پیمان نواستت
2 رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی گفتی که: ندارم من و میبینم و هستت
1 غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا
2 دمم میدهی که: من بیابم دمی دگر گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا
1 آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست وآنکه مرا میکشد در غم خود، آن یکیست
2 نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال آیت دردش پرست، نسخهٔ درمان یکیست