- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت در نزد آتش غیرت به دلم در زد و رفت
2 جست برقی و به جان طمع آتش زد و سوخت دی که ساغر زده از کلبهٔ من سر زد و رفت
3 آتشی سر زد و شدشمع طرب خانهٔ دل مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
4 میزد او خود در صحبت چو من از بیصبری در تکلیف زدم بر در دیگر زد و رفت
5 خواستم در سر مستی شومش دامنگیر ناگهان سر زد و دامن به میان بر زد و رفت
6 آن که ساغر زده از مجلس غیر آمده بود وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
7 آشکارا به رخ خاکی من پای نهاد سکهٔ مهر من غم زده بر زر زد و رفت
8 ملتفت گرچه به سمبل شدن صید نشد ناوک افکند و دوید از پی و خنجر زد و رفت
9 گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهٔ دراز گرهی بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
10 داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود زان تعافل که برین سوخته اختر زد و رفت
11 این ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان که ره محتشم بی دل ابتر زد و رفت