-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بر آن پیر زن شد مرد مهجور که برگو سرگذشتی گفت هین دور
2 سرکس میندارم این زمان من که سرگم کردهاند این ریسمان من
3 ببین چندین طلب کار دگرگون زفان ببریده و سر داده بیرون
4 چه گویم چون زفان این ندارم دلم خون گشت جان این ندارم
5 فلک گرچه بسی بربوک بشتافت لباس سوک یافت از دردنایافت
6 چه گر کوه این حقیقت را کمر بست بریخت آخر که بادش بود در دست
7 چو دریا هرک زینجا قطرهٔ برد ز رنج تشنگی هم خشک لب مرد
8 اگر خورشید گویم با رخی زرد شود در کوش هر شب هم بدین درد
9 اگر ماهست میبینی که هر ماه سپر بندازد از حیرت درین راه
10 زمین خود خاک بر سر دارد از غم فلک سرگشته در افسوس و ماتم
11 دهان آلوده عرش و در شکم هیچ گرفته لوح لوح از سر قلم هیچ