چشم او می خورده و خود را از هلالی جغتایی غزل 353

هلالی جغتایی

هلالی جغتایی

هلالی جغتایی

چشم او می خورده و خود را خراب انداخته

1 چشم او می خورده و خود را خراب انداخته تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته

2 چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟ جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته

3 چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته

4 یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته

5 با وجود آنکه ما را تاب دیدار تو نیست گه گهی آیی برون، آن هم نقاب انداخته

6 گر بکویت هر دم آیم، بگذرم، عیبم مکن شوق دیدار توام در اضطراب انداخته

7 بی تو در گلشن هلالی نیست خرم، بلکه او دوزخی دیدست و خود را در عذاب انداخته

عکس نوشته
کامنت
comment