-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 چشم او می خورده و خود را خراب انداخته تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
2 چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟ جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
3 چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته
4 یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
5 با وجود آنکه ما را تاب دیدار تو نیست گه گهی آیی برون، آن هم نقاب انداخته
6 گر بکویت هر دم آیم، بگذرم، عیبم مکن شوق دیدار توام در اضطراب انداخته
7 بی تو در گلشن هلالی نیست خرم، بلکه او دوزخی دیدست و خود را در عذاب انداخته