سؤالی کرد از من از عطار نیشابوری جوهرالذات 40

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

سؤالی کرد از من صاحب راز

1 سؤالی کرد از من صاحب راز که دریابد مگر از خود یقین باز

2 که چون بد تا که خود میدید ابلیس یقین افتاده بُد در مکر و تلبیس

3 نمیدانست کو دانای بوداست که با جمله یقین گفت و شنود است

4 چرااندیشه کرد از بیوفائی در این شرک او زید اندر خدائی

5 چو میدانست ذات و دیده بُد آن حقیقت یافته بُد سرّ جانان

6 چرااندیشه کرد و ناتوان شد در اینجاگاه رسوای جهان شد

7 حقیقت بُد ازآن معنی خبردار چرا شد اندر این معنی گرفتار

8 چرا پی دادم او را من ز توفیق کز این لعنت در اینجا یافت تحقیق

9 ولیکن آنچنان بُد اوّل کار که حق میدید اندر عین دیدار

10 حقیت سالکی بد کار دیده معلّم بود و دید یار دیده

11 چنان در قربت کل آشنا بود که در کون و مکان سرّ خدا بود

12 ولیکن اندر آخر خواست ازنار که من باشم نبودی بود دلدار

13 همه دلدار میبایست دیدن که درلعنت نبایستش دویدن

14 اگر خود محو کردی یار دیدی در آخر عزت بسیار دیدی

15 اگرخود محو کردی در حقیقت خدا دیدی حقیقت بی طبیعت

16 همه دلدار بینی خویشتن نه همه جانان بدیدی جان و تن نه

17 همه دلدار دیدی خویش فانی بیفزودی ورا سرّ معانی

18 همه دلدار دیدی خویش مسکین ورا بودی هزاران عزّو تمکین

19 همه دلدار دیدی آخر اینجا شدی اسرار بر وی ظاه راینجا

20 همه دلدار دیدی در عیان او حقیقت جمله دیدی جان جان او

21 همه دلدار دیدی در دل و جان نبودی آخر کارش از ایسان

22 کنون چون خویش دید و راز بگذاشت از آن انجام با آغاز بگذاشت

23 کنون چون خویش دید و شد بلعنت امیدش هست آخر سوی قربت

24 کنون چون خویش دید از بیوفائی نباشد مر ورا عین خدائی

25 حقیقت این چنین است آخر اینجا که دریابی تو راز ظاهر اینجا

26 که اندیشه کنی کین جمله یار است مر او را صنعهای بیشمار است

27 همه خود اوست گرچه خود تو اوئی ز بود او همی در گفتگوئی

28 ز بود او تو داری قربت اینجا وز او یابی حقیقت عزّت اینجا

29 ز بود او تو داری آنچه داری بقدر خویتشن کن پایداری

30 بقدر خویشتن در خود ببین باز که گردت اندر اینجا صاحب راز

31 بقدر خود ترا بخشید اسرار که تا باشی ز سرّ او خبردار

32 بقدر خود ترا پیدا نموداست ترا در خویشتن یکتا نمود است

33 بقدر خویشتن او را بدانی اگر او را از او در او بدانی

34 تو خود خواهی کجا پیدا نماید ترا او بود خود یکتا نماند

35 تو خود خواهی که باشی هیچ دیگر بخواهی زان شدن دایم سراسر

36 تو خود خواهی که باشد کس نباشد از آنت راه پیش و پسنباشد

37 اگر دلدار خواهی خویش بگذار نظر در عقل پیش اندیش بگمار

38 بعقل اینجایگه کن کار خود راست یقین میبین همه از یار خود راست

39 همه دلدار خود بین در حقیقت که روشن گردد اینجا دید دیدت

40 همه دلدار خود بین و فنا باش چنین کن دائما دید خداباش

41 اگر یک ذرّه اینجا خویش بینی هزاران فتنه اندر پیش بینی

42 اگر یک ذرّه شرک آری بخود باز نیابی در یقین انجام وآغاز

43 اگر یک ذرّه شرک آری ز معنی درافتی دور از دیدار مولی

44 اگر یک ذرّه شکر آری تو در بر فناگردی نیابی سرّ و رهبر

45 حقیقت این چنین آمد حقیقت حقیقت چیست دیدار شریعت

46 اگرچه شرع دید مصطفایست حقیقت مصطفی دید خدایست

47 ز دید حق اگر خواهی در این راز که یابی کل ز احمد یاب این باز

48 ز احمد فاش شد اسرار عطّار که جان او زمعنی شد خبردار

49 ز دید مصطفی دیدار بنگر درون خویشتن را یار بنگر

50 نه خود بنگر تو از خود بین رخ او حقیقت گوش میکن پاسخ او

51 نه خود بنگر تو او درخویشتن بین نمود بود او در جان و تن بین

52 نه خود بنگر چو میدانی که اویست چنین بینی همه کارت نکویست

53 نه خود بنگر که بود جملگی یار ز دید خویشتن کرد او پدیدار

54 اگر ابلیس از خود آن بدیدی کجا هرگز بدین پایه رسیدی

55 اگر ابلیس بودی صاحبِ راز کجا او دور گشتی کل ز اعزاز

56 اگر ابلیس بودی کار دیده نگشتی او از آن حضرت بریده

57 اگر ابلیس بودی صاحب سر کجا لعنت شدی او را بظاهر

58 اگر ابلیس جمله یار دیدی کی اینجاگاه او تیمار دیدی

59 اگرچهعاشق خود بین بد از اصل از آن در لعنت اینجا یافت او وصل

60 همه باهم بود گر تاب داری ولیکن چشم را در خواب داری

61 اگر چشمت شود از خواب بیدار شوی از سرّ او اینجا خبردار

62 همه با هم بود چه مغز چه پوست حقیقت جملگی اندر بر اوست

63 همه با هم بود در اصل رحمت حقیقت دردآمد عین لعنت

64 همه با هم در اینجا بیشکی بین چو نیکی و بدی دیده یکی بین

65 همه با هم در اینجا دید یار است ولی لعنت زما رحمت ز یارست

66 به لعنت هر که شد اینجا گرفتار بماند همچو ابلیس لعین خوار

67 برحمت هرکه اینجا راز بیند وصال قرب اینجا باز بیند

68 تو از رحمت قدم زن تا توانی که رحمت هست بود جاودانی

69 اگر ابلیس بودی عین رحمت کجا افتادی اندر عین لعنت

70 سزای او هم از او دان و بنیوش مکن دلدار اینجاگه فراموش

71 مگو من تا چو اوهرگز نگردی به عین لعنتش عاجز نگردی

72 مگو من تا نگردی خوار و رسوا برحمت کوش اگر هستی تو بینا

73 مگو من تا نگردی دور از یار برحمت باش و لعنت را تو بگذار

74 هر آنکو گفت من ابلیس باشد که من در بیهده تلبیس باشد

75 تو او گو کانچه گوئی تا بدانی که از وی داری ازوی زندگانی

76 تو او گوئی جز او منگر بخود باز نکو بنگر تو اندر نیک و بد باز

77 هر آنکو صاحب عشق خدایست ز مائی و منی اینجا جدایست

78 ز مائی و منی ابلیس چونست نمیبینی دلش بر موج خونست

79 ز مائی و منی افتاد اوّل از ان شد آخر کار او معطّل

80 ز مائی تو منی افتاد در کار برافتادش همی پرده بیکبار

81 ز مائی و منی بگذر حقیقت منی بگذار و بنگر دید دیدت

82 ز مائی و منی بگذر یقین تو جمال بی نشان بیخود ببین تو

83 ز مائی و منی بگذر در اینجا حقیقت کن دلت جوهر در اینجا

84 تو اصل از یار داری لیک بی تو کنون اینجا مکن در خود منی تو

85 اگر چه اصل صورت از منی است حقیقت آخر اینجا یک تنی است

86 اگرچه سرّ ابلیس است بسیار ترا زین نکته من کردم خبردار

87 ندانی تا بدانی چون بدانی حقیقت بیشکی راز نهانی

88 همه در تست تو بی تو شو اینجا ز من مَردَم حقیقت بشنو اینجا

89 هزار ابلیس پیش تست ذرّه مباش اکنون بنفس خویش غرّه

90 هزار ابلیس پیش تست خود هیچ نهادت اوفتاده پیچ در پیچ

91 اگرچه آدمی ابلیس رائی از آن پیوسته در تلبیس و رائی

92 اگرچه آدمی با تست ابلیس بهردم میکنی صد گونه تلبیس

93 ز شیطان بگذر و رحمان طلب کن دل ابلیس را زیر و زبر کن

94 هر آن فکری که اندیشی ز اسرار در آن اینجایگه از خود خبردار

95 ببین کان فکر آخر از کجایست یقین اندیشهٔ تو از چه جایست

96 ببین کان فکر رحمانیست بنگر حقیقت مر از آنِ دوست مگذر

97 وگر آن فکر شیطانی است در کار از آن بگذر حقیقت تو بیکبار

98 حقیقت تا توانی فکر نیکو که رحمانی است میدان بیشکی او

99 وگر بد باشد از خود دان تو شیطان حقیقت گفت حق در عین قرآن

100 نه باطل گفت هم حق گفت تحقیق ز باطل بگذر از حق یاب توفیق

101 چو میدانی که چندین رهبر حق ترا گفتند راز دوست مطلق

102 تو از گفتار ایشان کار خود کن نکوئی کن در اینجاگه نه بد کن

103 کنون گر راز دانی این چنین دان مر این اسرار هم عین الیقین دان

104 بدان گفتم که تا اسرار دانان در اینجا باز یابند راز جانان

105 هر آنکو صاحب اسرار باشد چو مردان دائما بیدار باشد

106 موحّد نیک و بد از یار داند ولیکن شرع این اسرار داند

107 یقین داند که کل از حق بدید است ولیکن نیک و بد مطلق پدید است

108 تو ای عطّار اینجاراز گفتی حقیقت سرّ بیچون بازگفتی

109 ترا زیبد که اندر شرع اینجا یکی دانی چه اصل و فرع اینا

110 ولیکن اصل داری فرع بگذار یقین از دست خود مر شرع مگذار

111 ز دست خوداگر چه در بلائی چه غم داری چو کل عین خدائی

112 ز نادانی بدانائی رسیدی ز اعمائی به بینائی رسیدی

113 ز نادانی در آخر هست ذاتت خدابینی تو در عین صفاتت

114 ره خود در شریعت باز دیدی یقین عین طبیعت بازدیدی

115 ره خود یافتی با منزل اینجا ترا مقصود آمد حاصل اینجا

116 بهر سیری که کردی اندر اینجا همه اندر یکی اینجا است پیدا

117 بهر سیری که کردی یار دیدی در اینجا بیشکی دلدار دیدی

118 بهر سیری که کردی سوی اشیا ترا اسرار شد در عشق پیدا

119 بهر سیری که کردی در زمانه ترا آمد وصال جاودانه

120 بدیدارت کنون دیدار داری درون جزو و کل اسرار یاری

121 ندارد هیچ پایانی ره تو که آمد در زمانه آگه تو

122 ندارد هیچ پایانی نمودت حقیقت هست پیدا بود بودت

123 نه چندانست معنی تو از یار که در یک صفحه آن آید پدیدار

124 نه چندانست معنی در تو دیده که دریابند اینجا اهل دیده

125 معانی برتر از حد اوفتاداست در معنی ترا اینجاگشاده است

126 دری بر روی تو اینجا گشادند جواهر مر ترا اینجا بدادند

127 دری بگشاد بر روی تو دلدار که اشیا شد حقیقت زان پدیدار

128 کنون در وصل جانان کامرانی که بگشاده ترا در دُر معانی

129 کنون در وصل جانان پای میدار اگر جانان کند اینجات بردار

130 اگرچه اصل معنی داری از اصل حقیقت وصل معنی داری از وصل

131 تو داری در برت چون راز جانان حقیقت رهبرت امروز جانان

132 چو جانانست امروزت دراینجا همو بین بخت پیروزت در اینجا

133 چو جانانست امروزت نمودار حقیقت جمله او بین مگذر از یار

134 جواهرنامه جانان باز گفتست همو اسرارها در راز گفتست

135 جواهرنامه گفتست آخر کار نمود خویش میآرد بدیدار

136 هر آن چیزی که جز جانان نماید حقیقت کفر بی ایمان نماید

137 بایمان کوش وانگه گرد کافر که این باشد ترا اسرار ظاهر

138 ترا در سرّ ایمان روشنائیست ز ایمانت همه عین خدائی است

139 بایمان باز بین دلدار خود را که ایمانت نماید نیک و بد را

140 وگرکافر شوی مانند منصور حقیقت کفر بنماید همه نور

141 هر آن نوری که بی ظلمت نماید کجا اینجایگه قربت نماید

142 بنور اینجایگه گر باز بینی حقیقت سوی ظلمت رازبینی

143 درون ظلمت جسمی فتاده تو نور قدسی و شعله گشاده

144 از این ظلمت چو بیرون آئی اینجا حقیقت نور خود بنمائی اینجا

145 حقیقت نور در ظلمت توان دید ابی صورت نیاری جان جان دید

146 ترا در نور این ظلمت فتاد است از آنت سیر در قربت فتاد است

147 از این ظلمت مرو بیرون حقیقت کز اینجا باز یابی دید دیدت

148 از این ظلمت توانی راه بُردن از آن نور حقیقت ره سپردن

149 بشب کن راه تا منزل بیابی حقیقت نور خود در دل بیابی

150 بشب کن راه اندر منزل یار که تا گردی حقیقت واصل یار

151 بشب کن راه اندر سوی منزل ببین یار و پس آنگه گرد واصل

152 بشب دانی در آن منزل رسیدن جمال یار اینجا باز دیدن

153 همه مردان بشب کردند این راه رسیدند آنگهی در حضرت شاه

154 همه مردان بشب در سیر قربت رسیدند از دل و جان سوی عزّت

155 همه مردان بشب دیدند دلدار حقیقت گر شبی داری تو بیدار

156 جمال یار اندر شب ببینی چنین میدان اگر صاحب یقینی

157 حقیقت ظلمت شب پر ز نور است تمامت سالکان را شب حضور است

158 حقیقت ظلمت شب آفتاب است کسی باید که او بیخورد وخوابست

159 مخور بسیار شب بیدار میباش که در شب ناگهان بینی تو نقاش

160 مخور بسیار شب را زنده میدار که اندر شب ببینی روی دلدار

161 مخور بسیار شب را روز گردان همه ذرّات خود پیروز گردان

162 چو شب آمد بدیدار ای برادر بخلوتگاه حق بی خواب و بی خور

163 نشین در شب بعشق دوست در دوست طلب کن در درونت مغز با پوست

164 دمی در شب اگر دریابی آن ماه ترا خورشید حاصل شد ز درگاه

165 اگر مرد رهی در شب ببین باز حقیقت در درون انجام و آغاز

166 چو جمله خفتهاند در خواب غفلت فتاده تو عیان در عین قربت

167 همه درخواب و تو بیدار جانان حقیقت کل شده اسرار جانان

168 چو از شب بگذرد نیمی حقیقت طلب کن آن زمان مر دید دیدت

169 درونت را نظر کن تا بیابی جمال جان و سوی او شتابی

170 درونت را نظر کن جان بتحقیق پس آنگه جان جان را جوی توفیق

171 از او خواهی به جز او منگر اینجا که جز جانان همه یا دست میدان

172 همه درخواب و تو با یار بیدار زهی توفیق باید اینچنین کار

173 دمادم سجدهٔ او کن در اینجا بشب گردان درون خود مصّفا

174 حقیقت سجده کن اندر بر یار تراتوفیق باشد اندر این کار

175 چو برداری حجاب از روی جانان یکی بینی حقیقت سوی جانان

176 حقیقت بازبینی در یکی تو یقین آیینه باشی بیشکی تو

177 یقین آیینه بینی خویشتن را حقیقت منگر اندر جان و تن را

178 تو آن را بین که اندر تو بدیدست ترا اینجایگه گفت وشنید است

179 تو آن را بین که در تو رخ نمود است ترا اینجایگه پاسخ نموداست

180 تو او را بین که کل گویای اویند در اینجاگاه کل جویای اویند

181 تو او را بین که او در تو همه اوست درون جان و دلها دمدمه اوست

182 تو او را بین که در آیینه پیداست درون جانت هر آیینه پیداست

183 تو او را بین که سُلطانست جمله حقیقت بود پنهانست جمله

184 همه زنده باو او زندهٔ کل همه بنده در او او بندهٔ کل

185 حقیقت اوست هم شاهست وبنده نباید در بر غافل بسنده

186 در این معنی هر آنکو مینداند وگر داند یقین حیران بماند

187 چو اینجا او است زنده تو که باشی چو او بنده بود پس تو چه باشی

عکس نوشته
کامنت
comment