جوابش داد آن دم از عطار نیشابوری جوهرالذات 29

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

جوابش داد آن دم پیر رهبر

1 جوابش داد آن دم پیر رهبر که گر تو میندانی خود بر این در

2 چرا در لعنت ما باز ماندی از آن اینجایگه بی راز ماندی

3 تونادانی منم دانای اسرار کنون میگویمت از سر خبردار

4 حقیقت من که ابلیس لعینم میان خلق اکنون بدترینم

5 ترا میگویم اسرار نهانم که میگوئی که رسوای جهانم

6 حقیقت سجدهٔ آدم نکردم در آن دم دوست را فرمان نبردم

7 نبردم دوست را فرمان در آن دم نکردم سجده را در عشق آدم

8 نکردم سجده را آدم در آنجا که میدانستم این سرّ آندم آنجا

9 که چون بر لوح کلّی راز دیدم در آنجا لعنت خودباز دیدم

10 چو خواندم لوح اندر آخر کار حقیقت کرده بُد لعنت مرا یار

11 در اوّل لعنتم چون کرده بُد او بهرزه دانم اینجا گفت با گو

12 در اوّل لعنت من کرده بُد دوست چه غم دارم چو میدانم همه اوست

13 در اوّل لعنتم کردست محبوب بآخر دارمش امّید مطلوب

14 بجویم لعنتِ او را دمادم چه غم دارم ز فرزندان آدم

15 مرا میباید اینجا لعنت یار که بیزارم همی از رحمت یار

16 مرا میباید اینجا لعنت او که اندر لعنتم در قربت او

17 مرا میباید اینجا لعنت از دید که در لعنت یکی دیدم ز توحید

18 خطاب لعنتم درگوش ماندست از آن دم این دمم بیهوش ماندست

19 خطاب لعنتم یار است در دل وز آن لعنت مرا مقصود حاصل

20 خطاب لعنت یاراست در جان مرا چه غم ز لعنت بایدم آن

21 خطاب لعنت او در دل و جانست مرا هر لحظه صد اسرار پنهانست

22 خطاب لعنت جانان مرا هست خطایم باید اینجاگاه پیوست

23 مرا چه غم از این رنج و عذابست که در جانم نمودار خطابست

24 مرا چه غم اگر آید عذابم دمادم آید از جانان خطابم

25 مرا چه غم که جانان راندم از پیش که میبینم رخ دلدار در پیش

26 مرا چه غم که جانان کرد لعنت که در لعنت مرا اعیانست حضرت

27 خطاب دوست دارم در عیان من ازآن نندیشم از خلق جهان من

28 خطاب دوست دارم در نهان من کجا اندیشم از آه و فغان من

29 خطاب دوست دارم من در اینجا کجا اندیشم از فریاد اینها

30 چو او دارم در اینجاگاه بیچون نکردم یک دم از لعنت دگرگون

31 خطاب دوست دارم تا اَبَد من از آن اینجا کنم پیوسته بد من

32 خطاب دوست دارم من دمادم که من لعنت ترا آرم دمادم

33 من از لعنت نگردم تا قیامت کنم خلق جهان را من ندامت

34 من از لعنت نگردم تا ابد باز که در لعنت حقیقت دیدهام راز

35 من از لعنت نگردم تا بآخر کجا دانم ز لعنتهای ظاهر

36 من از لعنت نگردم گِردِ هر کس چو من در لعنتم لعنت مرا بس

37 من از لعنت نمود دوستدارم از اوّل کل سجود دوست آرم

38 من از لعنت در آن ساعت که از نوح نظر کردم مرا آمد از آن روح

39 در آن دم چون بدیدم سرّ جانان نیندیشم دمی یک لحظه از آن

40 در آن دم هر سه یارانم در این کار پناه خویش بردن نزد جبّار

41 در آن دم مر مرا گفتند کآخر اگر خواهد شدن این سر بظاهر

42 در آن دمشان جواب هر سه دادم که من این لعنت اینجاگه نهادم

43 در آن دم من نبودم زین خبردار تو ای صاحب سؤال از این خبردار

44 من این سر را بگفتم نزد ایشان که تا ایشان نمانند این پریشان

45 هر آنچه حکم پاک کردگار است مرا باحکم یزدانم چکار است

46 هر آنچه حکم او رفتست از اوّل که یارد کرد حکم او مبدّل

47 هر آنچه حکم او رفتست از پیش قضای رفته چون بردارم از خویش

48 هر آنچه حکم او رفتست خواهد ز حکم او جوی اینجا نکاهد

49 قضای رفته حکم کردگار است در این معنی قضاها بیشمار است

50 قضای رفته چون تقدیر جانانست مرا ازحکم او اینجا چه تاوانست

51 قضای رفته دیگر مینیاید گره کو بسته اینجاگه گشاید

52 قضا رفتست و من تسلیم اویم نباشد ترس از هر گفتگویم

53 قلم رفتست بر ذرّات عالم چو بر من نیز بُد فرزند آدم

54 قلم رفتست و بنوشتست هر راز مرا بنموده اینجاگاه او راز

55 چو من اینجایگه اعیان بدیدم نمود رازها زانسان بدیدم

56 حقیقت بر سر هر یک قضایست ز حکم دوست بیچون و چرایست

57 حقیقت هر که آمد سوی دنیا قضا رفتست بروی تا بعقبی

58 همه ذرّات عالم در قضایند فتاده همچو من سوی بلایند

59 همه ذرّات عالم راز بنوشت پس آنگه خاک آدم باز بسرشت

60 همه ذرّات را در سرّ این راز حقیقت لعنتی آمد بمن باز

61 چو من آدم ز جنّت افکنیدم که رازِ آدم اینجا باز دیدم

62 سبب من بودم از اسرار بیچون که آدم آمد از جنّات بیرون

63 سبب من باشم اندر هر بلائی چو بر هر کس رود اینجا قضائی

64 سبب من باشم و دیگر نباشد در این سرها چو من رهبر نباشد

65 سبب من باشم اندر عشق جانان درون جسمها من مانده پنهان

66 سبب من باشم اندر نزد هر کس تو ای صاحب سؤال این نکتهات بس

67 که جمله اوست تا ما را نبینی مکن لعنت اگر صاحب یقینی

68 مکن لعنت وگرخود میکنی تو یقین میدان که برخود میکنی تو

69 مکن لعنت که لعنت برخودت شد که میدانی که لعنت برخودت بُد

70 منم اینجا درون جمله عالم بخود لعنت کند اینجا دمادم

71 بخود لعنت کنند این جمله دونان حقیقت مرمرا اینجا چه از آن

72 بخود لعنت کنند و میندانند اگر یابند جز حیران بمانند

73 بخود لعنت کنند اینجا نه بر من حقیقت چو منم اینجای بر تن

74 بخود لعنت کنند اینجای ایشان که اینجاگه منم یکتای ایشان

75 حقیقت کردگار هر دو عالم بمن دادست فرزندان آدم

76 مرا بر جسم ایشان راهبر کرد وزایشانم در اینجا خیر وشر کرد

77 حقیقت شر ز من بنموده دادار که سرّی کآید از ایشان بدیدار

78 همه از من بود کایشان بدانند حقیقت مر بدی از حق ندانند

79 همه بدها ز من آید بدیدار منم در چشم ایشان ناپدیدار

80 همه بدها ز من باشد یکایک که هر کس را نمایم راز بیشک

81 مرا پروردگار از بهر این راز حقیقت کرد اندر جسم من باز

82 بمن گفتست و راز جمله دانم که من اینجایگه راز نهانم

83 بمن گفتست و ما را وعده دادست دلم ازوعدهٔ دلدار شاداست

84 دلم از وعدهٔ او شاد آمد از آن جانم زغم آزاد آمد

85 دلم از وعدهٔ او در یقین است که وعده مرمرا تا یوم دین است

86 دلم از وعدهٔ او پایدار است اگرچه جانم اندر زیر بار است

87 دلم ازوعدهٔ او دارد امّید که بخشایش کند جانم بجاوید

88 کنون اندر امید وعده ماندم که میگوید که او از خویش راندم

89 حقیقت هست اینست هرکه خواندست ولیکن او ز درگاهم نرانده است

90 حقیقت هست لعنت آخر کار مرا رحمت کند آخر بیکبار

91 حقیقت جان جانها لعنتم کرد ولیکن آخر اینجا رحمتم کرد

92 تمامت انبیا را دیدهام من محمّد از همه بگزیدهام من

93 حقیقت راز من احمد بدانست که او را سرّ از سر کن فکانست

94 محمّد(ص) دید اسرارم عیانی مرا گفتست او راز نهانی

95 مرا او داندو دیگر ندانند که این بیچارگان رهبر چه دانند

96 منم امروز راز یار دیده ورا امروز احمد برگزیده

97 حقیقت قصّهام دور و درازست که جانانم حقیقت کارساز است

98 حقیقت کارها دلدار سازد مرا در آخر کار او نوازد

99 نوازد آخر کارم بیک ره بیامرزد ز دیدار خودم شه

100 یقین دانم که اندر آخرکار بیامرزد مرا دانای اسرار

101 حقیقت من دراینجا راز اویم درون جملگی در گفتگویم

102 حقیقت جان جان دریافتستم در این خانه یقین دریافتستم

103 درِ رحمت گشتادست اندر اینجا از آن جانم یقین شادست اینجا

104 همه تقدیر نیکّی و بد از اوست یقین چون یَفْعَلُ اللّه گفت از اوست

105 از آن ای صاحبم اینجا باسرار بکردم عین گستاخی بیکبار

106 که او دانای اسرار نهانست مرا امروز در کلّی عیانست

107 بیک دم میروم از غرب تا شرق درون جملگی مانندهٔ برق

108 چو برقم من شتابان سوی ذرّات حقیقت هم گذر دارم سوی ذات

109 گذر دارم در آن حضرت دمادم همی یابم یقین قربت دمادم

110 از آن قربت خبردارم ز هر راز در اینجا مینمایم صاحب راز

111 نه در شر پایدارم لیک در خیر حقیقت دارم وهم میکنم سیر

112 حقیقت بوداشیا دیدهام من سراپای فلک گردیدهام من

113 همه ملک من است اکنون سراسر حقیقت جملهٔ دنیا تو بنگر

114 همه ملک من است دنیای غدّار بنزد همّت من ناپدیدار

115 بنزد همّتم دنیا چو کاهی است که دنیا در بر عقبی چو راهی است

116 همه دنیا بنزد من خرابی است همی نزدیک عقل همچو خوابی است

117 همه در خواب غفلت خفته بینم وجود جملگی آشفته بینم

118 همه اینجایگه درخورد و خوابند حقیقت خفته در عین سرابند

119 مرا دنیا مسلّم شد بیکبار که یک یک میکنم از خواب بیدار

120 چو میبینم که راه حق نوردند ز دوزخ ذرّهٔ اینجا نترسند

121 ره بدشان نمایم آخر کار که تااندر بدی آیند گرفتار

122 حقیقت هرچه در دنیا خوشی است بنزد راه بینان ناخوشی است

123 حقیقت کفر و فسق ودزدی و خون همه کار من است اینجای بیچون

124 حقیقت سالکان را ره شناسم در این معنی از ایشان میهراسم

125 چو میدانم که ایشان در صفاتند حقیقت در یقین خاصان ذاتند

126 شناسای منند ایشان بیکبار ز قرآنند کل از من خبردار

127 عدوی ناکسانم من نه ایشان چنین حقّ یقین گفته ز قرآن

128 من از ایشان گریزان گشته چون سگ دلی اندازم اندر دام هر رگ

129 یکی کو دوستدار عین دنیاست حقیقت فارغ از اسرار عقباست

130 من او را میکنم هر لحظه در پی که تا اندر بلایش افکنم وی

131 حقیقت گر همه مرد یقین است که در آخر در اینجا پیش بین است

132 من او را وسوسه در خاطر آرم بدنیا مرورا از دین برآرم

133 کنم او را وساوس دم بدم من اگر مَرْد است اینجاگاه اگر زن

134 کنم امروز رسوا آخر کار حقیقت پرده بردارم بیکبار

135 از او تا خوار گردانم ز خویشش بلای دیگر آرم من به پیشش

136 کسی کاینجا خبردارست از من حقیقت بگذرد از ما و از من

137 کند طاعت دمادم اندر اینجا دَرِ آن جان و دل دارد مصفّا

138 اگرچه سوی او دمدم شتابم درون پردهٔ او ره نیابم

139 همه جا راه دارم جز که در دل مرا اینجا شدست این راز مشکل

140 نظر گاه خداوند است آنجا نیارم کرد آنجاگاه غوغا

141 ولی آنکس که دل دارد سوی من شود تاریک او را قلب روشن

142 نهد دل در سوی دنیا بیکبار شوم با او حقیقت مشفق ویار

143 دهم او را براه بد یقینش براندازم بیک ره نور و بینش

144 سوی تاریک دان آرمش از آن نور کنم او را ببد در جمله مشهور

145 جهان تاریک و من نور جهانم ببد کردن که مشهور جهانم

146 هر آنکو در پی ملک من آمد حقیقت خوار در جان و تن آمد

147 هر آنکو ترک من داد از حقیقت سپرد اینجاگه راز شریعت

148 درون جان و دل را بر صفا یافت یقینِ صدر عالم مصطفی یافت

149 مرا احمد در اینجا راز دان دید حقیقت در همه خلق جهان دید

150 سؤالی کرد از من رهبرِ کُل که چونی این زمان در عین این ذل

151 چگونه اوفتادی در بلایت چنین بُد رفته آنجا در قضایت

152 حقیقت امّت من را میازار حقیقت راه حق چندین نگهدار

153 اباخلقش در اینجا بیوفائی مکن بیحد که ترسم آشنائی

154 حقیقت آشنای دوست گشتی بُدی در مغز اکنون پوست گشتی

155 یقین داری ز اسرار حقیقت کنون افتاده در سوی طبیعت

156 ترا از بهر این سر آفریدند در این دنیات آخر آوریدند

157 ترا آنجاست ملک و مال و اسباب درون جملگی هستی خبریاب

158 ز بهر حق مکن چندین بدی تو که در اوّل عجب نیکو بُدی تو

159 اگرچه سرکشی کردی در اوّل ترا حق کرد در آخر مبدّل

160 ولیکن آخر کارت یقین است که حق آمرزگار کفر و دین است

161 بدی کمتر کن و نیکی وفا کن نکوئی خاص از بهر خداکن

162 جوابی دادم آندم صدر دین را که ای عین العیان مر پیش بین را

163 حقیقت راز من اینجا تو دانی که بیشک بر تمامت کامرانی

164 مرا دانی تو ای سیّد که چونم فتاده اندر این دریای خونم

165 جدایم این زمان از عین محبوب اگرچه طالبم هستی تو مطلوب

166 تو میدانی حقیت راز جمله توئی انجام و هم آغاز جمله

167 حبیب اللّه و بیچون و چرائی سزد گر مرمرا راهی نمائی

168 تو میدانی که من حق میشناسم حقیقت هم تو مطلق میشناسم

169 بنزد خلق ابلیس لعینم تو میدانی که من جز جان نبینم

170 حقیقت این بیان اکنون که گفتی تو ای جوهر مر این دُر را که سُفتی

171 یقین پنهان مکن گر راز دانی که بیشک هم تو در من باز دانی

172 خدای تو مرا کرده بلعنت بتو دارم همی امّید رحمت

173 خدای تو یقین دانم حقیقت که بنمودی رخ از بهر شریعت

174 خدای من ترا کل دانم اینجا ولیکن نزد تونادانم اینجا

175 مرا یک مشکل است این رازبگشای مرا آن راز اینجاگاه بنمای

176 بمعنی و بصورت تو خدائی حقیقت از همه عیبی جدائی

177 اگر بگشائیم مشکل در آخر مرا اسرار گردانی تو ظاهر

178 بگو تا آخر کارم چگونست که نفس من در اینجاگه زبونست

179 زبونم کردهٔ در نزد دنیا بآخر چیست رازم نزد عقبا

180 حقیقت کردم اینجاگاه شاها تراگستاخی اکنون جان پناها

181 جواب من بده تو آخر کار مرا این پرده را برگیر یکبار

182 بگو تاجاودانم هست راحت و یا باشم همه در عین زحمت

183 تو میدانی که در توحق شناسم نه همچون دیگرانت ناسپاسم

184 عزازیلت سگ درگاه آمد کنونت کمترین در راه آمد

185 جوابم داد آن سُلطان بینش که این دم ملکت آمد آفرینش

186 همه دنیا ز تست امروز معروف تو داری از من اینجا امر معروف

187 همه دنیا بدست تست آخر توئی بر خیلیان امروز سرور

188 اگرچه نور بودی اوّل کار کنون در کار ما هستی گرفتار

189 در این دنیا فتادستی یقین تو چو در من آمدی کل پیش بین تو

190 ره ما یافتی در آشنائی حقیقت این زمانت روشنائی

191 به از اوّل دهم اینجا تو ابلیس اگرچه هست اینجا مکر و تلبیس

192 حقیقت آنچه حق خواهد کند آن ولیکن لعنتی هستی ز قرآن

193 نماند لعنت اوجاودانه دو روزی لعنتی اندر زمانه

194 ترا ابریست اندر پیش خورشید نخواهد تاتار ماند تاریکیت جاوید

195 حقیقت ابر اینجاگه نماند که نیکی و بدی در ره نماند

196 ترا توفیق خواهد بود آخر مرا این کرد سیّد حکم ظاهر

197 کنون از عهد آدم تا بدین دم تماشا کردم اندر خلق عالم

198 تماشا آنچه من کردم در اعیان ندیدست و نبیند هیچکس آن

199 در اوّل دیده غم در آخر کار مرا سیّد خبردارم خبردار

200 ز حق گردد کنونم در ره او بماند خاک راه درگه او

201 اگر لعنت کنندم امّت دوست چنان دانم که لعنت رحمت اوست

202 کنون تسلیم راه مصطفایم مر او را کمترین خاک پایم

203 حقیقت من نیم کل مصطفایست که او بیشک حقیقت مر خدایست

204 بد و نیکست از درگاه یزدان که باشم من کنون آگاه جانان

205 زهی ابلیس جانان باز دیده که از احمد در اینجا راز دیده

206 زهی ابلیس کاندر آخر کار حقیقت از محمّد شد خبردار

207 زهی ابلیس کاینجا راز گفتی حقیقت سرّ بیچون بازگفتی

208 زهی ابلیس کاینجا آشنا شد که پیغامبر مراو را رهنما شد

209 زهی ابلیس درجانان ندیده بآخر در سوی جانان رسیده

210 خبرداری خبرداری خبردار ترا بستود اینجا گاه عطّار

211 زهی عاشق که عشق یار داری که اندر عاقبت دیدار داری

212 زهی عاشق که اعیان جهانی که داری سرّ اسرار معانی

213 زهی عاشق که گفتی این سخن باز در آخر تو ابا پیر کهن ساز

214 سخن نیکو نمودی در حقیقت تو و چه دوست امّا در شریعت

215 سخن در شرع گفتی نیک یا بد ندیدی در میان بیشک تو مر خود

216 ندیدی خویش را جز عین لعنت که آخر یافتی مر عین قربت

217 در آخر رحمتست و غم چه داری که در لعنت در اینجا پایداری

218 در آخر رحمتست از ربّ دادار که رحمت نیز خواهد کرد دلدار

219 نمیداند کسی اسرارت اینجا نمیبیند کسی دیدارت اینجا

220 همه در گفتگوئی تو فتاده یقین در جستجوئی تو فتاده

221 زهی اندر خطاب حق تعالی بمانده خوار اندر دار دنیا

222 ترا این همّتست ای راز دیده که راز مصطفائی کل شنیده

223 حقیقت حق شناس و خود شناسی که در اعیان احمد باسپاسی

224 از آن دیدار داری آخر کار که بر خود داشتی لعنت بیکبار

225 چو سرّ جمله دیدستی تو از پیش نهادی لعنت اندرگردن خویش

226 چو سرّ جمله مر دانی حقیقت درونی با همه اندر طبیعت

227 یقین را انبیا کل دیدهٔ تو که صاحب درد و صاحب دیدهٔ تو

228 یقین چون صاحب دردی در اینجا بلعنت مانده تو مردی در اینجا

229 یقین چون صاحب درد و دوائی ز جانان یافته کل آشنائی

230 شناسائی و خود در عین لعنت رها کرده در اینجاگاه قربت

231 شناسای خود و هر دو جهانی که داری بیشکی راز نهانی

232 شناسای خودی در عین دنیا که برگردن نهادستی ز مولا

233 تو طوق لعنت جانان در اینجا شده در جزو و کل در عین غوغا

234 همه حیران تو تا خود چه چیزی بخواری درفتاده از عزیزی

235 همه حیران تو تو در همه یار حقیقت عین شادی تو بیکبار

236 اگر شادی است اینجاگاه ازتست کسی داند که او آگاه از تست

237 وگر هم غم بود از زندگانی زمانم در حقیقت هم تو دانی

238 اگر خوفست در وی آخر کار قلم رفتست از بیچون ستّار

239 ولیکن در میان هستی بهانه که این ابلیس کرد اندر زمانه

240 چو خود دادی تو انصاف از بر یار حقیقت نقش آوردی پدیدار

241 همه لعنت بسوی خویش بُردی همه خوردند صاف اینجا تو دُردی

242 گرفتار همه اندر بلائی چنان کاینجا که کلّی آشنائی

عکس نوشته
کامنت
comment