جوابش داد کای از عطار نیشابوری جوهرالذات 48

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

جوابش داد کای پیر گزیده

1 جوابش داد کای پیر گزیده چرا گوی سخنهای شنیده

2 چو میپرسی مرا از عین اسرار شنیده کم بگو اینجا بگفتار

3 ز دیده گوی تا من دیده گویم ترا من نکتهٔ بگزیده گویم

4 گزیده گوی چندانی که دانی گزیده هست اصل زندگانی

5 ز اصل ذات من اینجا نپرسی که مخفی ماند اینجانور قدسی

6 ز اصل ذات من گوئی چه دانی که ازمعنی تو جز نامی ندانی

7 اگر پُر تو ز عشق کوی گشتی در این میدان مثال گوی گشتی

8 ز زور بازویت اینجا نماندست فتاده گوی حیران در بماندست

9 منم آن جوهر ذات عیانی که دارم طوق لعنت رایگانی

10 منم آن جوهر اسرار جانان که فعلم ظاهر است اسرار پنهان

11 منم آن جوهر جان داده بر باد به لعنت کرده اینجا جمله آباد

12 منم آن جوهر ذاتی که آیات خدا از بهر من گفتست در ذات

13 بقرآن چندجانانم نموده است زیانم نزد جانان جمله سودست

14 زیانم سود باشد از خطابش نمییارم ز هیبت من جوابش

15 بدادن زانکه جانان راز گفتست عیان عشق با من باز گفتست

16 خطاب دوست اندر اندرونم که میداند که من در شوق چونم

17 خطاب دوست ما را در نهادست نهادم اندر اینجا داد دادست

18 خطاب دوست کردش نام باشد همه ننگ جهان در نام باشد

19 خطاب دوست درجانم رقم زد نمود من دمادم در عدم زد

20 بقا بودم شدم نقش فنا من ولی خواهم شدن عین بقا من

21 بقا بودم ولی اندر خطابش خوشی کردم همی عین عذابش

22 عذاب اینجا و آنجادر خطابست بر آن عاشق که مر او را خطابست

23 چو من گرد و نگردد یک دم ازدوست حقیقت مغز گرداند عیان پوست

24 چو من در عشق کی آید پدیدار که لعنت راکند رحمت خریدار

25 چو خود من عاشقی اینجا ندیدم منالم و اصلی بینا ندیدم

26 به پنهان در میان انبیا من بسی بشنیدهام اسرارها من

27 میان انبیا من راز گفتم حقیقت هم بد ایشان باز گفتم

28 نمود من در اوّل بود بودش نمود خویش دیدم در نمودش

29 حضورم نزد جانان بود دائم بذات خود بدم پیوسته قائم

30 عیان راز دیدم در ملایک نمود کل شیء نیز هالک

31 همه در لوح محفوظم نمودند نمود عشق در بودم نمودند

32 همه دیدم بچشم سر نهانی جمال بار در عین العیانی

33 نمود یار دیدم در همه چیز نمود جمله بود و زان من نیز

34 قلم بدرفته در هرراز او بود ولیکن راز من عین نکو بود

35 ندانستم که چون بُد سرّ اسرار که اعیانم بد اینجا دیدن بار

36 جمال یار بود آنجا عیانم نمود عشق در هر دو جهانم

37 چو خواندم راز دیدم آنچه بُد آن مر آن را چارهٔ ما را نَبُد آن

38 قلم چون رفت اندر عین کاغذ ولی نتوان نوشتن نیک مربد

39 قلم چون رفت کاغذ شد نوشته چوخاکی شد به آبی آن نوشته

40 چه سود از رفته دارم آنچه خواند کند چیزی نیفزاید کآید

41 همه رفتست اندر بود او نیز که او داند یقین راز هر چیز

42 چو خطی یار بنویسد بخونم حقیقت حاکمست و من زبونم

43 منم مفلس در این دنیا بمانده نمودم جمله در عقبی بمانده

44 میان هر دو من اینجا اسیرم همو باشد در اینجا دستگیرم

45 من بیچاره چتوانم بکردن بجز غم اینجاگاه خوردن

46 ندارم هیچ چیزی خبر نمودش طلبکارم در اینجا بود بودش

47 طلبکارم که تا ذاتش بیابم نمود عشق جز ذاتش ندانم

48 ز اصل خویش در من غم گرفتار عیان در نزد شرعم من گرفتار

49 عجائب راز دارم در جهان من که دارم در جهان راز نهان من

50 طلب کردم بسی تا خود بدانم که چون بد اصلُ فرع داستانم

51 بجز من هر کسی من چون شناسد کسی باید که او چون من شناسد

52 بجز من کس نداند حال من هم بریش خویشتن بنهاده مرهم

53 بجز من هیچکس رازم نداند وگر داند بخود حیران بماند

54 منم استاد جمله پیش بینان منم اینجا نموده عشق جانان

55 مرا طوقیست در گردن فتاده از او در عین ما و من فتاده

56 ز طوق لعنتم خود پاک نبود که اینجا آتش اندر خاک نبود

57 ولی چون خاک اصل پاک دارد نمود زهر من تریاک دارد

58 همی با یکدگر پیوند داریم ز قول و عهد او سر بر نداریم

59 هر آن یک چشم باشد کفر و دینم بجز یکی در این دیده نبینم

60 بجز یکی نباشد در وصالم بجز یکی نیاید در خیالم

61 بجز یکی در اینجا من ندارم که راز جان جان پنهان ندارم

62 بگویم راز با تو گر بدانی که هستی صاحب عشق و معانی

63 مرا افتاد کاری تا قیامت ندارم جز خود اینجا من ندامت

64 مرا افتاد کاری اندر اینجا نگردانم رخ از دیدار یکتا

65 مرا افتاد اینجاگاه کاری گرفتست این زمان ذرّه غباری

66 ملامت میکشم در عشق دلدار نیندیشم دمی از لعنت یار

67 ملامت میکشم در غرق خونم ز بیهوشی فتاده در جنونم

68 ملامت میکشم از طوق لعنت چو جانم هست اینجا عین رحمت

69 ملامت میکشم در هر دو عالم منم در شاد و خرّم

70 زیارم گر جفا آید پدیدار ولیک از من وفا آید پدیدار

71 زیارم گر جفا دیدم بسی من همان خواهم که باشم با کسی من

72 که او اینجا کس هر ناکسانست هر آن کو این بداند خود کسانست

73 اگر ناکس شوی در کوی دلدار کسانت گر شوندت من خریدار

74 اگر تو ناکسی از ناکسانش ز من بشنو همه شرح و بیانش

75 چو دیدم خود بدیدم نار بودم ز بود کفر در زنّار بودم

76 همه کفر جهان دارم بیکبار شدم کافر چینن در روی دلدار

77 اگر درکنه یکدم دم زنی تو ببام هفتمین خرگه زنی تو

78 اگر در کفر آئی عشق بینی نمود عشق بینی

79 اگر در کافری بوئی بری تو ز بود چرخ و انجم بگذری تو

80 اگر در کافری یابی تو دلدار نمودبت شکن در کفر بسیار

81 شو اندر آخر کارت نظر کن دلت از کفر روحانی خبر کن

82 اگر کافر شوی باشی مسلمان ولی گفتن چنین بر جای نتوان

83 اگر از کافری دم میزنی تو نه چون مردان بمعنی چون زنی تو

84 اگر از کافری خواهی نشانی ز من بشنو کنون شرح و بیانی

85 من اندر کافری دلدار دیدم در اینجاگه نمود یار دیدم

86 من اندر کافری زنّار بستم وز آنجا در نمود یار بستم

87 من اندر عاشقی کافر نبودم هم اندر کافری صادق ببودم

88 من اندر کافری اسرار دارم نمود جزو و کل دلدار دارم

89 من اندر کافری بگزیدهام یار هم اندر کافری هم دیدهام یار

90 نشان عشق دارم من بگردن چگویم تا چه بتوانم بکردن

91 نشان عشق اینجا برنهادم که درد عشق باشد در نهادم

92 نشان عشق رویم زرد کردست نهاد جان و دل پر درد کردست

93 نشان عشق ما را در میان کرد ولی بودم ابی نام و نشان کرد

94 نشان عشق از من بنگر ای دل چرا درماندهٔ در آب و در گل

95 نشان عشق من دارم بزاری که کردستم در اینجا پایداری

96 نشان عشق در جانم نهانست ولیکن یار اینجا در میان است

97 چو درد دوست دارد جان من هان کجا باشد مرا هرگز دل و جان

98 چو جانان رخ نمودم رایگانی من این لعنت گزیدم در نهانی

99 ز جانان چون خطابی هست ما را دمادم چون جوابی هست ما را

100 خطاب او کجا دارد جوابی ولی در عشق مسکینی خطابی

101 کنم هر لحظه در عشق تو تکرار چو او دارم ابا او گویم اسرار

102 که ای جان جهان و جوهر کل مرا گر راحت آری و اگر ذل

103 منت ذل کل شمارم راحت جان که دیدم مر ترا مر راحت جان

104 همه جانها بتو قائم بدیدم همه دلها بتو دائم بدیدم

105 نمود جان و دلها چون تو داری مرا اندر میان ضایع گذاری

106 مکن ضایع مر او و شاد دل کن ببخشد یارِ ما ما را بحل کن

107 ببخش اندر میان و دست گیرم در این لعنت که دارم دستگیرم

108 نمود لعنتم اینجا تو کردی در اینجاگه مرا رسوا تو کردی

109 منم خوار و توئی غمخوار مانده میان آفرینش خوار مانده

110 منم رسوا شده در کویت ای جان نظر بنهاده اندر سویت ای جان

111 بسی در دل جفای تو کشیدم به امّیدی بکوی تو دویدم

112 بسی دیدم ملامت اندر اینجا بسی کردم زبودت نیز غوغا

113 من اندر کوی تو غمخوار و مسکین نموده کافری و رفته از دین

114 منم در راز تو ثابت قدم من که دیدستم همه راز قدم من

115 مرا شاید که گویم وصفت ای جان تو لعنت میکنی ما را چه تاوان

116 تو لعنت کردی و رحمت گزیدم که در رحمت منش لعنت بدیدم

117 مرا لعنت بکن چندانکه خواهی که بر اجزای این کل پادشاهی

118 مرا لعنت کن اینجاگه دمادم بهانه می منه اُسجُدلِآدَم

119 مرا لعنت کن و از خود مرانم که هر چیزی که گوئی من همانم

120 منم ملعون ترا اینجا طلبکار که دارم از عنایت راز بسیار

121 منم لعنت گزیده چند گویم که از بهر تو اینجا گفتگویم

122 مرا این لعنت عالم چه باشد نموده سجدهٔ آدم چه باشد

123 که مارا با تو افتادست کاری که با ما کردهٔ تو یادگاری

124 مرا شد یادگاری دانم اینجا که دیدستم عیان عین الیقین را

125 مرا این بس که دارم بودت ای جان بروز محشرم هم شاد گردان

126 بروز محشرم بخشی بیکبار ز دوش آنجای برداری مرا بار

127 بروز محشرم تو کل ببخشی گناه جزوی و کلّی ببخشی

128 کنم پیوسته زاری من بدرگاه که من دارم نمود قل هو اللّه

129 اگر منسوخ گشتم بر در او فتادستم بکلّی بر در او

130 چو نسخم کردی اندر این میان کم بفضل خود ببخشم رایگان هم

131 مرا از رایگان کردی تو پیدا شدم در کوی تو مسکین و رسوا

132 چو رسوائی ببخشی کم نباشد ز بحر خود یکی شبنم نباشد

133 مرا جز تو دگر اینجا کجا بود که بود من ز بودت انتها بود

134 بفضل خود ببخشم در جهانت که رحمت یافتم هر دو جهانت

135 مرا چیزی که کردی حاکمی تو خداوندی نمودی عالمی تو

136 همه رحمت ترا و لعنت من بفضل خویش کن تاریک روشن

137 عیان رحمت تو بیشمارست مرا امّید در روز شمارست

138 عیان رحمت تو جاودانست همه امیّدشان تا جاودانست

139 چو تو شاهی، شاهانت گدایند نموت انبیا و اولیایند

140 چو توشاهی تمامت ملکت تست همه امّید ما بر رحمت تست

141 چو تو شاهی تمامت بندگانند نهاده جمله سر بر آستانند

142 تو شاهی و ترا از جان غلامند اگر اتمام اگر نه ناتمامند

143 تو شاهی و کنی جمله که خواهی که بر ملک دو عالم پادشاهی

144 تو شاهی و همه در تو اسیرند نمیری و همه پیش تو میرند

145 تو شاهی و ترا زیبد که مانی که شاه آشکارا و نهانی

146 همه شاهان بتو باشند زنده شده ازجان ترا محکوم و بنده

147 تو شاهی و توئی شاه و توئی شاه توئی سالک توئی اصل و تو آگاه

148 ز کار راز جمله می تو دانی که بیرون از جهان و هم جهانی

149 ترا در دیدهها بینا بدیدم ترا در لفظها گویا بدیدم

150 از اوّل تا به آخر راز داری سزد گر لعنت از من بازداری

151 بمن رحمت کنی یوم القیامت ببخشی هم گناهم با ندامت

152 هم آمرزی تمامت بیشکی تو که دیدستم عیانت مر یکی تو

153 چو ذات تو قدیم و لایزالست زبانم اندر اینجا گنگ و لال است

154 تمامت انبیا و صفت بگفتند بجز جوهر ز انوارت نسفتند

155 همه حیران تو بهر خطابی که تو بنمایی ایشان را عتابی

156 ز بهر تو چنین حیران بماندند حزین و خوار و سرگردان بماندند

157 ز دید سالکان واصلانت بچشم من زجمله رهروانت

158 ترا دیدم همه تصدیق و رحمت نمیگنجد در ذات تو لعنت

159 ترا دانم که جانی و دلی تو گشاده رازهای مشکلی تو

160 حقیقت نیست جز ذاتت در اسرار چه باشد لعنت اینجا مرد ستّار

161 خداوند نهان و آشکاری مرا باید ببین در پرده داری

162 چنان در لعنت تو دیدم اینجا بسی در کوی تو گردیدم اینجا

163 همه در من بُد و من در همه گم چو دیده قطرهٔ در عین قلزم

164 صفاتت لامکان و من مکانم که راز تو در آن باشد عیانم

165 صفاتت برتر است از عقل و افعال کجا گنجد ز علم عالمان قال

166 تمامت وصف گفتندت بهرحال زبان جمله از حیرت شده لال

167 بجز تو هیچ چیزی درنگنجد همه پیشم به جو سنگی نسنجد

168 بجز تو من ندیدم هیچ غیری ز دورت درتو ما را بود سیری

169 یقینت عین بالا بود پیوست که یدّ صنع حکمت نقش توبست

170 تو بستی نقش آدم در نمودت شده بیدار اینجا بود بودت

171 نظر کردم صفاتت ذات دیدم وجود آدم و ذرّات دیدم

172 بهم پیوسته بودی جز و کل تو که تا محرم شوی زان عز و ذل تو

173 بهم پیوسته شد تا فاش دیدی حقیقت در عیان نقاش دیدی

174 ز ذاتت در صفات فعل مطلق نمودی بودی آدم را تو الحق

175 چو من بی من به تو اسرار دیدم وجود آدم و انوار دیدم

176 همه علم من و حکمت تو بودی مرا اندر بهانه در ربودی

177 نبد آدم که دیدم ذات پاکت تجلّی فعل گشته در صفاتت

178 جهان جان جان کل شده باز بهم پیوسته بُد انجام و آغاز

179 یقین دانستم اسرارت در اینجا چو دیدم آدم از ذاتت هویدا

180 یقین شد زانکه غیری نیست جز تو نمود جمله سیری نیست جز تو

181 به علم اندر ملائک گشتم تمامت نام و ننگم در نوشتم

182 ز معدن روشنم شد در معانی که پیدا گشته از راز نهانی

183 ندیدم غیر آن میدانم اینجا که بودتست هم پنهان و پیدا

184 مراگرچه تو فرمودی بسجده که آدم هست ما را عین زبده

185 بهانه خاک بود و من بدم نار شدم کافر ببستم عین زنّار

186 چو کافر گشتم و کفران گزیدم ز کفران روی خوبت باز دیدم

187 نبد غیری تو دانم جمله هستی برم اینجا نگنجد بُت پرستی

188 من اینجا کافر عشق تو هستم بت صورت بمعنی کی پرستم

189 جمال بی نشانی یافتی تو بسوی بی نشانی تافتی تو

190 جمال بی نشان صورت شده باز حجاب بت برم آخر برانداز

191 بصورت آدم آمد حق ولی هان بسی افتاد اینجا عین برهان

192 تو گفتستی که آدم صورت ما است ز دید من عیانم جمله پیداست

193 اگر سجده کنم هر پیشهٔ من بود پیش تو این اندیشهٔ من

194 غلط این بُد که خودبینی نمودم عیان عشق تو کلّی ربودم

195 ز خودبینی شدم در عین لعنت ولی آخر کنی بر جمله رحمت

196 چو عین بحر رحمت خاص و عامست از آنجا قطرهٔ ما را تمامست

197 اگر خواهی ببخشی مر مرا بخش که ذات پاک تو نیکست در نقش

198 کجا وصف تو داند کرد ادراک که عاجز اوفتاد اندر کف خاک

199 عقول عاقلان گم شد ز حیرت فرو ماندند اندر عین قربت

200 صفات ذات پاک تو منزّه عقول افتاد بیخود اندر این ره

201 که باشد عقل کز ذاتت زند دم که سرگردانست اندر عین عالم

202 که باشد عقل طفلِ شیرخواره نداند کرد اینجا هیچ چاره

203 که باشد عقل افتاده برابر فرومانده میان آب و آذر

204 که باشد عقل اینجا باز مانده میان آرزو و آز مانده

205 که باشد عقل گردان گرد کویت دونده تا برد ره نیز سویت

206 بسی گشت و ندیدست جز که افعال نهادش در صفاتت در بیان قال

207 بسی زو عاقبت درمانده عاجز نمود عشق تو نایافت هرگز

عکس نوشته
کامنت
comment