- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 جوابش داد کای شاه جوان بخت که بادت تا ابد هم تاج و هم تخت
2 غرض از بودن ما نیست جز آن که از ما ظاهر آمد گنج پنهان
3 اگر آیینه نبود، چشم محبوب کجا بیند رخ خود را چنین خوب
4 تعین گر یکی ور صد هزار است همه آیینه رخسار یار است
5 چو خود را هم به خود آن یار بشناخت ز خود از بهر خود آیینه ها ساخت
6 که تا هر گه ز خود با خود نشیند به هر آیینه روی خویش بیند
7 مگو کین را نکو، وان چیز بد دید که در هر آینه رخسار خود دید
8 اگر بد گر چه نیکو می نماید به قدر آینه رو می نماید
9 دگر زآمد شدن مقصود آن است که خود را باز داند تا چه سان است
10 بدان آگه ز بود خویش گردد شناسای وجود خویش گردد
11 بداند کوست در کونین مقصود شود آگه که جز او نیست موجود
12 اگر کم بیند و گر بیش بیند به هر آیینه روی خویش بیند