جوابش داد آن دم از عطار نیشابوری جوهرالذات 90

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

جوابش داد آن دم صاحب راز

1 جوابش داد آن دم صاحب راز که اندر عشق ما میسوز و میساز

2 بسوزان خویشتن مانندهٔ شمع که تا گردی فنا نزدیکی جمع

3 بسوزان خویشتن پروانه کردار که تا گردی بیک ره ناپدیدار

4 بسوزان خویشتن مانند ذرّه برِ خورشید رویم مانده غّره

5 نمانی همچو شبلی مانده مغرور که افتادست هم نزدیک هم دور

6 فنا شو تا بقای ما بیابی پس آنگه سوی ما بیخود شتابی

7 فنا شو تا لقایم باز بینی حقیقت جملگی را راز بینی

8 فنا شو در نمود ما به یک بار حجاب جسم و جان از پیش بردار

9 فنا شو تا شوی دیدار اشیا بمانی آنگهی پنهان و پیدا

10 فنا شو تا شوی کون ومکان تو ببر از جملگی گوی از میان تو

11 فنا شو در عیانِ رویم اینجا که تا گردی ز ذات من مصفّا

12 فنا شو همچو شمعی پا و تا سر که تا بیرون شوی کلّی ز آذر

13 فنا شو در نهاد ما یقین تو که گردی اوّلین و آخرین تو

14 فنا شو در بَرِ خورشید رویم که بینی در تمامت های و هویم

15 فنا شو تا یکی بنمایمت باز ببینی مر مرا انجام و آغاز

16 فنا شو تا کنم اینجات واصل همه مقصود تو آرم بحاصل

17 فنا شو در برم مانند مردان بلای عشق من بیحدّ و مرز دان

18 فنا شو در برم چون سایه جاوید که تا بینی مرا مانندخورشید

19 ز صورت دور شو تا نور گردی چو من اندر جهان مشهور گردی

20 به یک ره بود اینجاگه بر افکن که تا بنمایدت خورشید روشن

21 به یک ره ننگ شو نامت برانداز چو موم اینجا بَرِ خورشید بگداز

22 یکی شو بایزید و بس مرابین درونِ جزو و کل عینِ لقا بین

23 یکی شو بایزید اندر بَرَم زود که تا یابی مرا دیدار معبود

24 منم حق آمده اینجا سخن گوی اناالحق میزنم در های و در هوی

25 منم حق آمده اینجا بتحقیق که تاذرّات کل بخشیم توفیق

26 منم حق آمده اینجا نهانی بدین کسوت بَرِ خلق جهانی

27 منم حق تا نمایم راز اینجا بگویم سرّ خود من باز اینجا

28 منم حق آمده اینجا پدیدار منم اینجای عشق خود خریدار

29 منم حق آمده تا خود نمایم وجودِ جملگی اندر ربایم

30 منم حق آمده اینجا بر حق که تا برگویم اینجا راز مطلق

31 منم اللّه و جان جمله هستیم یقین اینجایگه من نیست هستم

32 منم حق آمده اللّه مطلق درون جملهام آگاه مطلق

33 نشانِ بی نشانی در همه من درونِ جملگی خورشید روشن

34 نشان بی نشانیم تمامت نمایم در برت یوم القیامت

35 مترس ای بایزید و گوش میدار رموز من نهانی هوش میدار

36 مشو عاشق که خویشم عاشق خود شدستم فارغ از هر نیک و هر بُد

37 منم عاشق کنون بر دیدن خویش حجاب اینجایگه رفته ببین پیش

38 من و تو هر دو یکسانیم بنگر درون جمله جانانیم بینگر

39 بجز من هیچ منگر در دل و جان منم در بود تو پیدا و پنهان

40 من آوردم ترا در دید دنیا منت بیشک برم تا عین عقبی

41 همه همچون تو آوردم بعالم همه بخشیدم اینجا صورت دم

42 ز دیدخویش کردم جمله پیدا ز عشق خویش کردم جمله شیدا

43 منم اینجات عمر و زندگانی تمامت رازشان رازِ نهانی

44 یقین میدانم وایشان ندانند که در دیدار من عین جهانند

45 منم گویا درونِ جان ایشان منم پیدا و هم پنهان ایشان

46 منم بینا و چشم جمله از من در اینجاگاه بین خورشید روشن

47 منم اندر زبان جمله گویا درونِ جمله هستم راز دانا

48 کنون ای بایزید این راز دیدی بیانی کز زبان من شنیدی

49 مگو با کس نهان میدار این را که بیشک این بود عین الیقین را

50 منم عین الیقین اینجاحقیقت سپردستم یقین راه شریعت

51 ره شرع محمّد من سپُردم میان اولیا من گوی بُردم

52 تمامت مهر او دیدار دیدم بیانشان جمله از اسرار دیدم

53 بَرِ قطبِ جهان بودم در این دم یقین هم میروم پیشش دمادم

54 کنون من آمده درملک بغداد که اینجاکردهام بر نفس خود داد

55 دهم داد اندر این ره همچو مردان چو خود کردم ابا خود هیچ نتوان

56 کسی را نیست من هستم دم کل که بنمودم نمود از عالم کل

57 نمود من در اوّل دان و آخر نمودستم کنون هستیّ ظاهر

58 بسوزانم در اینجا ظاهرم من که بر هر شبی حقیقت قادرم من

59 کجا رفتست شبلی این زمان هان که دریابد یقین کَوْن و مکان هان

60 همی دانم ولی پرسیدم از تو که مر معنی کل من دیدم از تو

61 سوی باغ است شبلی با مریدان کنون مر راز کلّی مر مریدان

62 کسی کز اوّلش پر درد وداغست کجا او را هوای باغ و راغست

63 ترا میبرد با او مینرفتی که داری از یقین با او شگفتی

64 اگرچه این زمان شیخ زمان است نمود تو در اینجا او ندانست

65 ندانست او ترا از ناسپاسی تو در عصر زمان امروز خاصی

66 مرا رازیست اندر مُلکِ شیراز بسوی قطب عالم صاحب راز

67 کنون خواهم شدن نزدیک آن پیر که تا سازم وصال خویش تقریر

68 چو باز آمد یقین شبلی از آن باغ برت ای شیخ آید از سوی راغ

69 بگو او را نمود عشق امروز که تاگردد چو تو امروز پیروز

70 بگو با او که ای از عشق دنیا بمانده زار و سرگردان عقبی

71 چنین مغرور جاه و مال مانده همه دم پر ز قیل و قال مانده

72 تو در بند غم وجاه و تیولی کجا یابی چو ما صاحب قبولی

73 مرا با تو کنون بسیار کار است که معنی حقیقت بیشمار است

74 ولیکن با تو من خواهم رسیدن ترا بیشک یقین خواهیم دیدن

75 بگویم باتو تا خود کیستی تو در این عالم برای چیستی تو

76 تو نافرمانی من کردهٔ تو بمانده در حجاب و پردهٔ تو

77 چنین غافل نماندستی بخود باز ندیدم هیچ از انجام وآغاز

78 بصورت مانده اینجا مبتلائی از آن بیشک تو در خوف و رجائی

79 بصورت ماندهٔ در ملک بغداد ندیدی هیچ معنی را یکی داد

80 بصورت ماندهٔ اینجا گرفتار ندیدی هیچ از این معنی رخ یار

81 کجا واصل شوی از سرّ معنی که ماندستی تو سرگردان دنیی

82 هوای باغ داری و زر و سیم بماندی لاجرم در ترس و در بیم

83 بدر کن از سرت سودای این جاه وگرنه بازمانی تو در این چاه

84 بدر کن از سرت سودای دنیا که با شادی شوی در سوی عقبی

85 تو دردی در یقین اینجا نداری حقیقت عمر ضایع میگذاری

86 بکش دردی در اینجا جوی درمان بیاب اینجایگه از ما تو آسان

87 بکش دردی و دم زن ازنمودار که تا باشی بکلّی صاحب اسرار

88 بکش دردی و آنگاهی دوا یاب هر آن چیزی که میگویم تو دریاب

89 ببر رنجی که تا گنجت نمایم ترا از رنج خود مزدی فزایم

90 ببازی نیست راز ما چنین هان نمیگنجد بر ما گفت برهان

91 طریقت باید اینجاگه سپردن چو مردان اندر این سر گوی بُردن

92 طریقت بایدت بسپردن اینجا که تا بوئی بری زین حضرت اینجا

93 کنون من گفتم و رفتم نهانی یقین تا بایزید این سر بدانی

94 خلایق جملگی امروز اینجا بسر کردند از بهر تو غوغا

95 مرا ترسی نبُد کین راز داریم توانستم که از خود بازداریم

96 مرایشان را ولی ازبهرت اینجا یقین میآمدم ای پیر دانا

97 بدّهْ روز دگر آیم بر تو که هستم من یقین کل رهبر تو

98 نمایم راز تا کل باز دانی تو اکنون دار راز ما نهانی

99 خلایق این چنین دانند اکنون که من کردند ازینجاگاه بیرون

100 کنون ای شیخ پیر و صاحب راز بخواهم رفت اکنون سوی شیراز

101 سوی شیخ کبیر آن قطب عالم که او میداند احوالم در این دم

102 مرا او جان جانست و یقینست که او اینجا حقیقت پیش بین است

103 بحق دانم مرا دانسته او حق که دائم از حقیقت قطب مطلق

104 بدو گفت آنگهی شیخ ایدل و جان نگفتی این زمانم راز اعیان

105 کیت بینم دگر اینجا یقین باز چو خواهی شد کنون حقا بشیراز

106 مرا کی باشد این دیدار رویت نمیرم ناگهی از آرزویت

107 بگفت ای شیخ هرگز تو نمیری که ما را دوست چون شیخ کبیری

108 شما را دارم اینجا من نهانی که مانید اندر اینجا جاودانی

109 ولیکن تا بده روز دگر باز برون آیم ز پیش قطب شیراز

110 نمایم راز آنگه بینی اسرار نیاید راست این معنی بگفتار

111 بگفت این و اناالحق زد بتوحید درون خانقه خلقی بگردید

112 اناالحق زد در آنجاگاه ده بار درون خانقه شد ناپدیدار

113 زهی معنی زهی صورت زهی دم که چون او خود نباشد در دو عالم

114 رموزی دان که اکنون گفتم ای جان ابا تو از نمود جان جانان

115 در اشترنامه من این سر نگفتم ولی آن جوهر اینجا من بسُفتم

116 رموز عشق جانانست پنهان دمادم میشود اینجا باعیان

117 رموز جان جان رویت نمودست گره یکبارگی اینجا گشودست

118 کسی باید که باشد بایزیدی که او را باشد اینجا دید دیدی

119 بداند راز چون منصور بیند درون خانقه با او نشیند

120 یقین بشناسد او را رهبر خویش نهد مرهم بر این جا بر دل ریش

121 چو منصور حقیقی رخ نموده است ترا درجان و دل گفت و شنودست

122 درون خانقاه دل برو بین زمانی گوش کن از دوست تلقین

123 ببین تا کیست او بشناس او را ابا او کن زمانی گفتگو را

124 بگو با او همه راز نهانت که تا او بازگوید در میانت

125 بگو با او تو درد دل در اینجا که درمانت کند ای ماه شیدا

126 بگو درد دل و بنگر دوایت که بنماید بیک لحظه دوایت

127 بیک لحظه ترا درمان کند او نمود جان تو جانان کند او

128 ترا منصور اندر خانقاه است گرفته ملک جان و پادشاه است

129 تو از وی بیخبر در سوی باغی گرفتستی ز ذات کل فراغی

130 چگویم تا تو دربند خودی هان نخواهی یافت این اسرار پنهان

131 چگویم تا تو دربند خودستی یقین دانم که با خود بت پرستی

132 چگویم تا تو دربند وجودی بمانده در میان نار و دودی

133 از این بند بلا اینجا اگر تو برون آئی بیابی کل خبر تو

134 از این بند بلای نفس زنهار برون آی و نظر کن روی دلدار

135 از این بند بلای خویشتن تو برون آی و نظر کن جان و تن تو

136 از این بند بلای صورت خود بسی بر سرگذشتت نیک و هم بُد

137 رخت بنموده است اینجا عیانی همی گوید ترا راز نهانی

138 گمانی میبری اندر یقین تو بدانی تو اگر باشی امین تو

139 گمان یکبارگی بردار از پیش نظر کن تا ببینی جوهر خویش

140 گمان یکبارگی تو با یقینت رها کن بیشکی این کفر و دینت

141 گمان بگذار و دنبال یقین باش چو مردان خدا تو پیش بین باش

142 که من هستم خدا او را یقین دان خدای اوّلین و آخرین دان

143 خدایست و تو صورت درگمانی همی گوید ترا راز نهانی

144 بخواهد رفت چون صورت نماید دگر باز آید و رازت نماید

145 نماید راز خود میدان بتحقیق ببر از من تو اینجاگوی توفیق

146 خدا بشناس اکنون در حقیقت ببر از من تو این گوی طریقت

147 خدا بشناس اینجاگه که فرد است درون دل ترا تقریر کردست

148 یقین گفتست که ای جان من خدایم نمود انبیا و اولیایم

149 یقین گفتست اکنون در گمانی رود ناگاه و تو حیران بمانی

150 بمانی تا ابد حیران دلدار چه میگویم از این معنی خبردار

151 مشو حیران که جانان رخ نموداست زبانت جملگی اینجا شنود است

152 اگر این راز کلّی باز دانی حقیقت تا ابد تو جان جانی

153 حقیقت تا ابد باشی یقین ذات چو گردد محو اینجاگاه ذرّات

154 حقیقت تا ابد جانان شوی تو بوقتی کز صور پنهان شوی تو

155 حقیقت تا ابد آری دمادم نمود جملگی را در یکی دم

156 حقیقت تا ابد سلطان تو باشی درون جانها جانان تو باشی

157 حقیقت تا ابد اندر خدائی یکی بین از آن نبود جدائی

158 حقیقت آفرینش ذات یابی ولی منع یقین ذرّات یابی

159 ز ذرّات این همه برهان نمود است وز این برهان همه گفت و شنوداست

160 ز ذرّات این همه جوش و خروشست کسی یابد مر این کو جمله گوشست

161 ز ذرّات این همه پیدا نمودار ز بهر دید خود دارد در این کار

162 ز ذرّات این همه شور و نشان است درون جملگی او کل نهانست

163 ز ذرّات این همه فریاد برخاست اگرچه شاه پنهانست و پیداست

164 چنان پنهان نمود او خویشتن را که آمد بس حجاب جان و تن را

165 حجاب این جان و تن بُد در ره او ولی بر قدر بودند آگه او

166 تمامی اندر اینجاگه مر ایشان نشد مکشوف سرّ قدس ایشان

167 که تا اوّل در آخر باز یابند پس آنگاهی سوی اوّل شتابند

168 چو هر دو این چنین اینجا فتادند ز اوّل سر سوی حیرت نهادند

169 ره صورت نمود جمله اشیاست ولیکن راه جان یکی نه پیداست

170 ره جان اوّل از کتم عدم بود ز دانش در صفت اوّل قدم بود

171 ره جان اوّل از ذات تعالی نفخت فیه شد از قدرت لا

172 مقام بی مقامی پاک بگذاشت نظر در سوی دید خویش بگذاشت

173 رهش بیحد بُد و پایان ندید او از آن بُد از لطافت ناپدید او

174 رهش بیحد بُد اندر اوج عزّت طلب میکرد نور خویش و قربت

175 چنان ره کرد از اوّل تا بآخر که باطن ناگهی دریافت ظاهر

176 ز باطن راه کرد او آخر کار حجابی شد برش ناگه پدیدار

177 حجابش بود صورت اندر اینجا اگرچه بود جان از وصل پیدا

178 ره جان از نهانِ راهِ صورت که پیدائی فتاد اینجا ضرورت

179 ره جان ذات بود اندر صفاتش صفات اینجایگه میدان تو ذاتش

180 ره صورت ز آب و خاک و معدن فتاد اینجا ولیکن نار روشن

181 چنان اینجا ز خصم ناموافق بهم پیوسته شد در دید عاشق

182 اگرچه ناخوشی اندر خوشی یافت قراری کرد او هر لحظه بشتافت

183 نه راهی یافت سوی اوّلین او از آن مسکن گرفت از آخرین او

184 قرار آتش اندر باد افتاد بداند این کسی کآباد افتاد

185 قرار آب اندر خاک بنگر پس آنگه دید جانِ پاک بنگر

186 قرار این جهان زیشان پدید است کزیشان این همه گفت و شنید است

187 قرار جان نخواهد بود بیشک که تا اینجا نگردد بیشکی یک

188 یکی میخواهد اینجا همچو اوّل از آن مانده است چون صورت معطّل

189 یکی میخواهد و او را دو آمد از آن او را یقین از دید بستد

190 یکی میخواهد و هم باز یابد چو اوّل زینت و اعزاز یابد

191 یکی میخواهد و جمله یکی است ولیکن اندر این صورت شکی است

192 مرا او را از دو بینی اندر این راه از آن اینجا همی خواهد که آگاه

193 شود از اصل اوّل آگهِ خویش در اینجا باز یابد او ره خویش

194 رهِ خود گم نکرد الّا ز صورت بسی اینجایگه دید او نفورت

195 ز اصل اوّلش حیران بماند است در این صورت عجب حیران بماندست

196 گهی نادان گهی دانا در این کار فرو ماند است سرگردان چو پرگار

197 چو جان نقطه فتاد و جسم پرگار کجا آید در این معنی پدیدار

198 نمود اصل اوّل عشق دید است که او مانندهٔ جان ناپدید است

199 اگر نه عشق باشد رهبر جان بماند تاابد در خویش پنهان

200 اگر نه عشق آوردی پیامی کجا پیدا بدی پخته ز خامی

201 اگر نه عشق جانان ره نمودی که اینجا این دَرِ بسته گشودی

202 اگر نه عشق هر لحظه در اینجا کند آئینهٔ جانت مصفّا

203 بمانی اندر این صورت بناچار حقیقت تا ابد اینجا گرفتار

204 در اینجا پیرو عشق ازل باش پس آنگه در خدائی بی بدل باش

205 در اینجا پیرو مردان دین شو پس آنگه در عیان صاحب یقین شو

206 در اینجا پیرو ایشان چو باشی یقین میدان که تو غمگین نباشی

207 در اینجا راز جسم و جان نیابی درون جان یقین جانان نیابی

208 در اینجا هر چه میجوئی نهانی اگر سویش بری آخر بدانی

209 در اینجا باز جوی و راه خود یاب یقین انجام و هم آغاز دریاب

210 در اینجا منکشف کن راز اوّل تن و جان در یکی کن زین مبدل

211 یکی بین و مکن اینجا دوئی باز که اینجا نیست مائی و توئی باز

212 دوئی بگذار و در یکی قدم نِه که درحال یکی خود از دوئی بِه

213 دوئی بگذار وز یکی در آور اگر مردی تو از یکی بمگذر

214 دوئی بگذار ویکی شو ز باطن ز باطن دور گرد این صورت من

215 دوئی بگذار و یکی باز بین هان که از یکیّ است اینجا نصّ وبرهان

216 اگرچه صورت اینجا در دو بینی است از ان اینجا گرفتار دو بینی است

217 اگرچه صورت اینجا جان جان یافت نمود دوست در خود این جهان یافت

218 ولی جان اصل کل دارد یقین او که دیدست اوّلین و آخرین او

219 ره صورت یقین پیداست بر جای ز جان پیداست بیشک این سر و پای

220 ره جان جملگی بنگر در اشیاء که ازجانست مرجانی مصفّا

221 صفات صورت اینجا نور جانست بدان این سرّ که رمز عاشقانست

222 صفات جان کمال لایزالست کسی داند که بی نقش و خیال است

223 صفات جان عجایب بی صفاتست یقین بشناس کاینجا نور ذاتست

224 ز جان وصورت اینجا چند گویم از این معنی چه دانی تا چه گویم

225 همه اسرارها زین هر دو دیدم اگرچه من ز هر دو ناپدیدم

226 همه اسرارها زین هر دو پیداست که بیشک هر دو پنهان و پیداست

227 ز جان جان توانی یافتن تو اگر معنیّ من دریافتن تو

228 ز صورت راز افعال جهانی شود پیدا که تا رازی بدانی

229 ز جان اسرار جانان باز دان زود که تا حاصل کنی از دوست مقصود

230 ز جانان گر چه میجوئی وصالت ز صورت میرسد هر دم وبالت

231 وبال تو همه افتاد صورت کشیدن باید اینجا بی ضرورت

232 ضرورت اوفتاد اینجا شر و شور کزآن خواهی شد اینجاگه کر و کور

233 اصّم آنگهی اعمّی جسمی که تو گنجیّ و گه بند طلسمی

234 طلسم آزاد کن بشکن بناچار که تا رُسته شوی از پنج وز چار

235 بیاب آن گنج راز عاشقانست ز بهرش این همه شور و فغانست

236 فغان جملگی زین مهر گنجست همه جانها از آن پر درد و رنجست

237 همه درد جهان از بهر آنست که درد از صورت درمان بجانست

238 حقیقت گنج مخفی ماند بیشک طلبکارند اینجاگه یکایک

239 حققت گنج از آنِ شاه باشد کسی کز دید شاه آگاه باشد

240 حقیقت گنج شب زانِ تو آمد یقین هم درد ودرمان تو آمد

241 تراگنجست چندین رنج بردی بده جان شادمان و گنج بردی

242 بده جان گنج بستان رایگانی چه خواهی یافتن زین گنج فانی

243 حقیقت جان بده بستان تو این گنج گذر کن بیشکی از چار وز پنج

244 حقیقت جان چو دادی گنج یابی پس آنگه بی غم و بیرنج یابی

245 غم و رنج تو جمله از طلسم است وگرنه گنج اینجاگاه اسمست

246 الا ای گنج ذات کل ندیده در اینجا جز که رنج و ذل ندیده

247 غمت جمله زبهر گنج افتاد از آنت جسم و جان در رنج افتاد

248 گذر کن زو و گنج لامکانی بیاب اینجای خود را رایگانی

249 گذر کن زود از این شش جهاتش که اعیانست اینجا گنج ذاتش

250 ز گنج ذات برخوردار خودباش بس آنگه فارغت از نیک و بد باش

251 ز گنج ذات اعیان یاب و توحید بگو تا چند گردی گِردِ تقلید

252 ز گنج ذات خود دیدی یقین باز عیان شد اندر اینجا اوّلین باز

253 چو آدم دم تو میآری ز تقلید از آن دوری تو از انوار توحید

254 ولیکن جملگی پیوستهٔ تست حقیقت بود تست و رستهٔ تست

255 حقیقت جملگی از تست وبودست که ذات پاک تو اینجا نمود است

256 حقیقت غیر تست و سیر پیدایست نمود کعبه اندر دیر پیداست

257 منم عاشق شده در دیر امروز از آن اینجا زنم این سیر امروز

258 منم عاشق شده در دیر عشاق یکی دیده حقیقت سیر عشاق

259 درون دیرم و سیرم یکی بین حقیقت بت شکستم بیشکی من

260 ز سیر دیر رهبان چندم اینجا نشستم زانکه من پابندم اینجا

261 ز صورت بت در این دیرم که هستم دمادم این بت صورت شکستم

262 بخود گویم دمادم من ز مستی که ای دل چند آخر بت پرستی

263 بت تو صورتست و بشکنش هان اگردم میزنی اینجا زجانان

264 در این جانت نمیگنجد ز تقلید حقیقت ذات کل دان تو ز توحید

265 دل من دوست میدارد بت خود حقیقت میشناسد این بیان بد

266 بت صورت دلم را دوست دارد حقیقت نیز مغز و پوست دارد

267 دلم در بند صورت مبتلا شد از آن بیخود میان صد بلا شد

268 دلم در بند صورت شد گرفتار گهی باشد مسلمان گاه کفّار

269 دلم در بند صورت باز ماندست ولی در عشق صاحب راز ماندست

270 دلم در بند صورت گشت پیدا دمادم میکند از عشق غوغا

271 دلم در بند صورت لاالهست که لا او رادر اینجاگه بنا هست

272 دلم در بند صورت ناتوانست از آن هر لحظه شیدای جهانست

273 از این صورت ندیدم من به جز غم که غم میآردم اینجادمادم

274 از این صورت همه دردست ما را از آن باشد یقین دردست ما را

275 رخ جانم نمودار دل آمد مرا دیدار جانان حاصل آمد

276 چنان عاشق شدم بر دیدن جان که ماندستم عجب در خویش پنهان

277 چنان عاشق شدم بر روی دلدار که کلّی شد وجودم ناپدیدار

278 ز عشقم خرّم و شادان بمانده ازآنم دست از دل برفشانده

279 ز عشقم خرّم و دلشاد گشته ظهور و باطنم آزاد گشته

280 ز عشقم دم زده اینجای در کل برون جستم من اینجاگاه از ذل

281 دمادم رنج اینجا شادی آمد مرا از بند غم آزادی آمد

282 دمادم مرمرا عین العیانست که دید من نشان بی نشانست

283 منم از عشق کُشته گشته اینجا شده ازدید جانان زارو شیدا

284 گهی رویم نماید جان جانم که در پرده بکل عین العیانم

285 گهی مخفی شود از دیدههایم نماید ابتدا و انتهایم

286 دو بینی نامد اینجا پیشم از دل نمیدانم که چون این راز مشکل

287 بیک ره حل کنم تا دوست بینم حقیقت مغز اندر پوست بینم

288 ولکین جان اگر چه دادم از پیش یقین مرهم نهادم بر دل ریش

289 چو جان از پیش دادم همچو مردان مرا شد جان حقیقت دید جانان

290 چو جان از پیش دادم همچو عشاق فتادم لاجرم در واصلی طاق

291 چو جان از پیش دادم زار گشتم یقین از جسم و جان بیزار گشتم

292 چو جان از پیش دادم رخ نمودم عیان معشوق مشکل برگشودم

293 چو جان دادم صفاتم روی بنمود یقین این دم همه دیدار معبود

294 چو جان دادم یکی شد در فنایم نمود جسم و جان حق شد بقایم

295 چو جان دادم شدم جانان یقین من بدیدم اوّلین و آخرین من

296 چو جان دادم وصالش یافتستم ز نقصان کمالش یافتستم

297 بده جان ای ندیده وصل عشاق که تا آگه شوی از وصل عشاق

298 بده جان و ببین جانان نهانی که این دم هیچ در صورت ندانی

299 بده جان و لقای جاودان یاب از این صورت از این حضرت تو بشتاب

300 بده جان تا شوی جانان حقیقت که جانی کی توانی در طبیعت

301 بدیدن بی طبیعت بازدان یار بجائی کانزمانت لیس فی الدار

302 نباشد هیچ دیدت را یکی هان بود ذات حقیقی بیشکی هان

303 نمود جسم و جان چون رفت از پیش مر این معنی تو نیکوهان بیندیش

304 نمود صورت کل خاک گردد نمود عقل و جان افلاک گردد

305 حقیقت صورتت جمله شود جان بوقتی کآید اینجاگاه پنهان

306 چو زیر خاک محو آمد یقین او شود خاک رهت از کفر و دین او

307 شود جان تن چو پنهانی بگیرد نمود خاکها آسان بگیرد

308 چو رجعت کرد اندر طور اطوار شود اندر صفت او ناپدیدار

309 یکی گردد درون و هم برون او که اندر ذوفنونی رهنمون او

310 بود کز قرب اینجا دم زند او یقین میدان که خود را بر زند او

311 از این دم صورت اینجا یافت بهره دل و جان یافتست و عین زهره

312 ره جان گر چه صافی اوفتادست ولکین راه او در عین بادست

313 ره صورت بود مشکل یقین دان مر او را راز در عین زمین دان

314 ره چونست و صورت آخر کار که تا وقتی شود کل ناپدیدار

315 وصال آنگاه یاد از رخ دوست پس آنگه بشنود او پاسخ دوست

316 که ای در راه ما افتاده مسکین شده فارغ کنون درعین تمکین

317 رسانم من ترا در دید اوّل چو گشتی در صفات ما مبدّل

318 کنون چون عین یکرنگی گزیدی حقیقت درکمال ما رسیدی

319 کنون بشناس ما را همچو ما تو یقین باش اندر اینجا در فنا تو

320 کنون بشناس ما را در یقین باز چو گشتی اندر اینجا بیشکی راز

321 کنون بشناس ما را در نهانی که تا قدر وصال ما بدانی

322 کنون بشناس ما را راز اینجا چو دیدی روی ما را باز اینجا

323 کنون بشناس ما را در فنائی تو با ما ما ابا تو در جدائی

324 یکی گشتی و در یکی مرابین مرا از جان ما دیدار بگزین

325 چون من تو تومنی این دم نئی تو سزد ای عاشق اکنون خود نئی تو

326 مبین خود را بهرجائی یقین تو که تا یابی عیان عین الیقین تو

327 ره جسم این بود کآخر فنایش نموداری جان اندر بقایش

328 چنان باشد که چون یکی شود جسم برافتد آنگهی دیدار و هم اسم

329 صفات حق شود اوّل ز پرگار زهی معنی زهی ترکیب اسرار

330 صفاتش آنگهی جانان شود زود که تا یکی شودر ذات معبود

331 صفاتش آنگهی جانان نماید مر او را راز پنهانی گشاید

332 صفات جسم روشن در دل خاک شود تا آنگهی با جوهر پاک

333 یکی گردد یکی باشد حقیقت اگر خواهی چنین بسپر طریقت

334 طریقت بسپر اندر راه جانان اگر هستی یقین آگاه جانان

335 طریقت بسپر و آنگاه حق بین ز جانان در درون من یقین بین

336 طریقت بسپر و بود ازل جوی تمامت کارها در جان جان جوی

337 حقیقت بسپر و دیدار دریاب پس آنگاهی نمود یار دریاب

338 حققت بسپر و جانان یقین بین تو جانان در درون من یقین بین

339 حقیقت با طریقت هر دو یکسانست اگرچه شرع در هر لحظه یکسانست

340 ولکین شرع اوّل پیشوایست که دید انبیا و اولیایست

341 ز شرع این آمده اندر رموزم که تا خواهم که گویم این رموزم

342 نخواهم گفتن این الّا بجائی که نبود برتر از آنجا ورائی

343 نمایم در یکی و راز گردم یقین انجام و هم آغاز گردم

344 ولی چون اصل جمله مینمایم نه پنهان میکنم نیمیفزایم

345 دمادم جام را بر قدر هر کس دهم تا بر مزاج نفس هر کس

346 مُفید آمد ز آنجا هرچه یابند هم اندر این طلسمش گنج یابند

347 دل و جانم دمادم خواهی اینجا که بیخود میکشی گردی تو شیدا

348 ز شیدائی شوی رسوای عالم نیاری طاقت غوغای عالم

349 ترا طاقت نماند آخر کار شوی بیهوش و دل هر دو بیکبار

350 بقدر خون من مینوش کن جام ببین در آخرت چونست سرانجام

351 بقدر خویش در کش جام معنی مکن بدمستی و گفتار دعوی

352 چو جامت هست وقتی خور دمادم مخور جمله از آنجاگه دمادم

353 تو درکش تا نگردی مست عاقل که ناگاهی شوی در عشق باطل

354 چو جامت از دو و از چار بگذشت حقیقت کار دل ناچار بگذشت

355 دمادم جام میآید بر آنجا ز دست دوست بنگر تو مصفّا

356 بقدر هر کسی جامی که باشد دهد تا نیز مر طاقت نباشد

357 اگر داری تو طاقت نوش کن جام گذر کن بیشکی از ننگ و ز نام

358 اگر داری تو طاقت جام نوشی ضرورت صبر کن اندر خموشی

359 بنوش آن جام و خاموشی گزین تو چو مردان عین بیهوشی گزین تو

360 چو مردان نوش کن اینجام وحدت که تا یابی حقیقت جام قربت

361 چو مردان نوش کن و چندینی تو مخروش ز دست شاه جام دوست مینوش

362 اگرواقف شوی بس سرّ در آنجا حذر میکن که ناگاهی تو رسوا

363 شوی ای دل صبوری به ز مستی حقیقت نیستی بهتر ز هستی

364 اگرچه نیستی هستی ذاتست ولی هستی یقین دیدار ذاتست

365 چو شه دربارگاه دل نشستست بروی غیر او خود در ببستست

366 بود روزی شهش بیخود بخواند کسی باید که این معنی بداند

367 ادب باید که بردارد یقین او بنزد شاه باشد پیش بین او

368 بنزد شاه دارد عزّت خود نگه تا شاه نیکش بیند و بد

369 نبیند چون نشیند شاه گردد شه از وی در زمان آگاه گردد

370 چو جان از پیش دارم رخ نمودم عیان معشوق مشکل برگشودم

371 دهد جام وصالش رایگانی کند بر فرق او گوهر فشانی

372 ز عزّت پایگاهش برفزاید بجز شاهش به خاطر درنیاید

373 گمانش این بود در آخر کار دهد در دست او مرجام شهوار

374 اگر طاقت بود آنرا کند نوش بجز شه جمله را آرد فراموش

375 خیال بد چو در پیشش نگنجد بجز شه هیچ درخاطر نسنجد

376 بجز شه مر کسی دیگر نماند دمادم جام می از شه ستاند

377 بعزّت باشد او با لشکر و رای نه بر پیشش نهد از حدّ خود پای

378 ادب به کز ادب یابد سعادت که دایم بی ادب بیند شقاوت

379 تمامت یابد و زجر و جفا او ز قربت ماند اینجاگه جدا او

380 به از عزّت نباشد درنمودار که عزّت برتر است از کلّ انوار

381 حقیقت حق بعزت میتوان یافت کسی کاینجا حقیقت جان جان یافت

382 به از عزت یافت دیدار الهی برون شد کارش از عین تباهی

383 بعزت باش وز عزت خدا جوی چو شه دریافتی شد گفت و هم گوی

384 بعزت انبیا در حق رسیدند نمود جاودان زین راز دیدند

385 بعزت جمله مردان پیشوایند حقیقت جمله در عین لقایند

386 بعزت جمله مردان ذات گشتند نهان از جملهٔ ذرّات گشتند

387 بعزت جملگی این دم لقایند یکی گشته همه عین خدایند

عکس نوشته
کامنت
comment