- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 حاسدم دست خدیعت برکشید از آستین مر مرا افکند از چشم وزیر راستین
2 حاسدم بَر بود یکجا آنچه هشتم در شهور دشمنم بدرود در دم آنچه کشتم در سنین
3 چار ساله خدمتم بار فسوس آورد بار تا که گیتی این چنین بودست بودست این چنین
4 حاسد بیتقوی من حیلهها داند بسی کانچنان حیلت نباشد هیچگه با متقین
5 این چنین خواندم که هرگز با حسودان درمپیچ کاتش تیز حسد سوزد حسودان را یقین
6 این گمانی بود زیرا کز خموشی درفتاد آتش کید حسودم در دل و جان و جبین
7 چیست برهانی ازین محسوستر کامروز من در میان دوزخم وان قوم در خلد برین
8 شاید ار مکری ندانم من ولی داند حسود کاین ندانست آدم و دانست ابلیس لعین
9 او بداند حیلت و نیرنگ ازین رو هست شاد من ندانم حیلت و نیرنگ ازین رویم غمین
10 * *
11 چون تو اندر خانه بنشستی و بدخواهان به کار مر مرا یار تو میخواندند و میراندند کین
12 چون تو را طالع به کار افتاد گفتندت که من یار بدخواهان شدم این غث و آن دیگر سمین