حاشا که نهم من از معما دامی از جامی دیوان اشعار 6

حاشا که نهم من از معما دامی

1 حاشا که نهم من از معما دامی تا صید کنم ز نامجویی کامی

2 پختم هوسی بود ز چون من خامی بر صفحه ایام بماند نامی

3 بیچاره حکیم عمری اندیشه گماشت تدبیر غنا ز کیمیا می پنداشت

4 خاک سر کوی فقر را حال چو دید در حال حکیم کیمیا را بگذاشت

5 تا خطت شد بلای دین ما را بینی از حال دین حزین ما را

6 ماه و خور خالی ز میلی نیستند پیش رویت تا به خدمت ایستند

7 چه خوش باشد که در کاشانه غم دو همدم درد دل گویند با هم

عکس نوشته
کامنت
comment