ندیده صاحب معنی به روزگار سخن از سعیدا غزل 518

سعیدا

سعیدا

سعیدا

ندیده صاحب معنی به روزگار سخن

1 ندیده صاحب معنی به روزگار سخن غریب جز من افتاده در دیار سخن

2 زبان ز حرف بد و نیک آن چنان بستی که گشته است عقیق تو مهردار سخن

3 چو چشم من به جمال تو گوش پارهٔ چرخ کشد ز لعل تو تا حشر، اعتبار سخن

4 ز خط پشت لبت شد سواد حرف عیان که گشته نقطهٔ خال لبت مدار سخن

5 نه من ز شکوه سکوتم که مردم چشمت گرفته است ز دست من اختیار سخن

6 نکرده ایم به کس دست طمع خویش دراز که داده است خدا نقد بی شمار سخن

7 ز خاکساری خود با تو عرضه می کردم مباد جای کند در دلت غبار سخن

8 توان شناخت خود با تو عرضه می کردم مباد جای کند در دلت غبار سخن

9 توان شناخت سعیدا قماش هر کس را ز لطف معنی نازک به اعتبار سخن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر