تا کرد آن پریرخ و نامهربان خروج از سعیدا غزل 196

تا کرد آن پریرخ و نامهربان خروج

1 تا کرد آن پریرخ و نامهربان خروج جان رخت بست و کرد ز تنها روان خروج

2 پیری فکنده طرفه فتوری حواس را گویا که کرده یوسف از این کاروان خروج

3 ایمان به فکر زلف بتی تازه می کنند شاید که کرده مهدی آخر زمان خروج

4 در خم نشست دختر رز با هزار ناز از شیشه کرد آفت پیر و جوان خروج

5 دارم به دل ملاحظه دایم که بی محل تا نکته ای مباد کند از زبان خروج

6 ای نازنین چرانشوی مهدی زمان هرگز نکرده مثل تویی در جهان خروج

7 تا قامتش بدیدم و رخسار ماه او در حیرتم که کرده ز سرو ارغوان خروج

8 ای لعل پاره گوهر یکدانه ای چو تو تا این زمان نکرده ز بحر و ز کان خروج

9 زان خاکسار گشته سعیدا که کرده است آدم به این کمال از این خاکدان خروج

عکس نوشته
کامنت
comment