1 کرده است از لطف خود یزدان ما هر صفت چون گوی در چوگان ما
2 همچو گویی هر صفت گردان بود لیک گردش در خور میدان بود
3 قدرتش چوگان و میدانش امل این چنین رفتست تقدیر ازل
1 ساقی بیار باده و بنواز عود را یک دم بلند کن نغمات سرود را
2 جامی بتشنگان حیات ابد رسان هی بر زنید زاهد خشک حسود را
1 جگر پردرد و دل پرخون و جان سرمست و ناپروا شبم تاریک و مرکب لنگ و در سر مایه سودا
2 دوای خود نمی دانم، درین اندیشه حیرانم بیا، ای ساقی باقی، بیار آن باده حمرا
1 در مذهب ما باده مباحست و حلالست این باده زخم خانه اجلال جلالست
2 این یار چه اشنید که در ماتم هجرست؟ آن خواجه چه دیدست که سرمست وصالست؟