1 برآرم دست تا رویت به غارت بچینم گل، نیندیشم ز خارت
اولین نفری باشید که نظر میدهید
این شعر چه حسی در تو زنده کرد؟ برداشتت رو بنویس، تعبیرت رو بگو، یا پرسشی که در ذهنت اومده رو مطرح کن.
1 زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
2 گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
1 آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟
2 همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
1 شب و روز مونس من غم آن نگار بادا سر من بر آستان سر کوی یار بادا
2 دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به