1 هان ای دل حیرت زدۀ بی سر و پای گر هست ترا بخدمت جانان رای
2 در ظلمت شب چنان روش کن ترا چون شمع بجز پای نماند بر جای
1 چه باشد گر ز من یادت نیاید که از دوری فراموشی فزاید
2 ز چشمت چشم پرسش هم ندارد که از بیمار پرسش خود نیاسد
1 سحرگهان که دم صبح در هوا گیرد صبا چراغ گل از شمع روز واگیرد
2 بگرید ابر بهاری و غنچه از سر لطف سرشک او همه در دامن قبا گیرد
1 بیمار فراق تو بحالیست در دور تو عافیت محالیست
2 در عهد تو کس نشان ندادست کآسود کیست پا وصالیست
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به