همت چو دست گیرد رطل گران توان زد از سعیدا غزل 265

همت چو دست گیرد رطل گران توان زد

1 همت چو دست گیرد رطل گران توان زد دامن کشان ز عالم سر در جهان توان زد

2 گر شحنه آشکارا منع مدام کرده با یار خوش عیاری می را نهان توان زد

3 بردار دست همت پا بر طلسم خود نه باشد که پشت پایی بر این و آن توان زد

4 تیزی زدی و رفتی باز آمدی بر این ره بر کشته باز تیغی از امتحان توان زد

5 خون جگر به شادی بی غم نمی توان خورد جام نشاط [و] عشرت با میهمان توان زد

6 خوش گفته این غزل را حافظ به حق قرآن «باشد که گوی عیسی در این میان توان زد»

7 بگذر ز جان سعیدا در راه فقر پا نه شاید که پشت پایی بر این و آن توان زد

عکس نوشته
کامنت
comment