1 حدیث عشق بازی را مپرس از عارف عاقل که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
2 سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
3 نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
4 بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
5 کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
6 نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
7 مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
8 اگر خواهی نجات ای دل به کوی مرتضی جا کن که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
دیدگاهها **