1 گو چه کم آیدت زسلطانی گر عنان سوی ما بگردانی
2 شوکت سلطنت نیفزاید دل درویش اگر برنجانی
3 گر دل و دین بباختم چه عجب نیست در عاشقی پشیمانی
4 نرخ حلوا مگر زیاده شود دامن ار بر مگس نیفشانی
5 اینچنین چشم پرفسون که تر است گر بود کوه آتش بجنبانی
6 توو پاکیزه دامنی در حسن من و در عشق پاکدامنی
7 گر فلاطون روزگاراستی که بدرمان عشق درمانی
8 بوی زلف تو آید از دودم گر چو عودم شبی بسوزانی
9 تو چو شیرینی و منم فرهاد قصه از این و آن چه میخوانی
10 گو سگی هم در این سرا باشد چندم از خیل خویش میرانی
11 تا که زلف تو جان آشفته است نشود فارغ از پریشانی
دیدگاهها **