- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خدایگانا آنی که شمع دولت تو چراغ و مشعله چرخ را کند روشن
2 چو شمع بر تن من نعمت تو بر توست نطاق و جبه و دستار تا به پیراهن
3 حکایت شب دوشین و شمع و طشت طلا که کرد همره این تیره رای شاه زمن
4 ز رشک شعله نورش که بر فلک می رفت هزار بار فزون سوخت ماه را خرمن
5 ز روشنائی او شد چو بزم کیخسرو سرای بنده که بد تیره چون چه بیژن
6 شبم که بود چو امید دشمنت تاریک به دولت تو چو روز و دلت بشد روشن
7 کنون ز حسرت آن بارگه که باقی باد همی گدازد و می ریزد اشک در دامن
8 هوای گلشن و دیدار شاه می طلبد که خوش بود رخ زیبا و شمع در گلشن
9 لگن نفاست جوهر نمود و کرد ابا ز خانه ای که ز سنگ اندر او بود هاون
10 چو جنس خویش ندید و ز جفت ماند جدا شکسته خواست شد از غایت عنا و حزن
11 ز من معاودت طشت خانه می طلبد چنانکه میل جواهر بود سوی معدن
12 بماند شمعش در بنده خانه فی الجمله ولیک باز سوی طشت خانه تاخت لگن