خدا کن بود او در از عطار نیشابوری جوهرالذات 32

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

خدا کن بود او در بود خود باز

1 خدا کن بود او در بود خود باز حقیقت آنگهی شو صاحب راز

2 خدائی کن در اینجا خود فنا کن پس آنگاهی سر و پایت خدا کن

3 خدابین بود خود را بود او بین مبین بَد جملگی او رانکو بین

4 حقیقت همچو منصور یگانه انالحق زن تو در بود زمانه

5 حقیقت همچو منصور سرافراز نمود صورت از خود دور انداز

6 حقیقت همچو منصورت یکی بین همه حق گرد و حق را در یکی بین

7 حقیقت ز آن دم هو راز مطلق ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق

8 حقیقت همچو او بردارِ شوق آی همه عالم در اینجا راز بنمای

9 همه عالم چو خود تو پیش بین کن اگر از سرّ او گوئی چنین کن

10 اگر از سر اوئی راز برگوی همه ذرّات اینجاگه خبر گوی

11 که بود جملهتان بیشک خدایست کسی داند که این راز آشنایست

12 تو گر منصور راه لامکانی چنین کن تا بقای جاودانی

13 بیابی اندر اینجا زانکه اینجا حقیقت نیست عشق و شور و غوغا

14 همه اینجاست و آنجا هیچ نبود حقیقت صورتی جز هیچ نبود

15 بصورت این معانی را ندانی ز جان دریاب این راز نهانی

16 ز جان دریاب اینجا مگذر از جان که جان پیوسته باشد ذات جانان

17 درون جانست جانانت سخنگوی حقیقت مر ورا اندر سخن جوی

18 درون جانست اندر گفتگویت حقیقت خویش اندر جستجویت

19 درون جانست اسرار دوعالم ترا بنموده دیدار دو عالم

20 درون جانست نی در پوست ای دل ز جان کن عاقبت مقصود حاصل

21 درون جانست اندر پرده پنهان همی گوید ترا اسرار جانان

22 که ای غافل چه گر عمری دوید حقیقت بود من اینجا ندیدی

23 خطابت میکند درجان یقین یار همی گوید ترا این سر ز اسرار

24 خطاب دوست خواهم گفت اینجا دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا

25 خطاب دوست خواهم گفت بشنو بدین اسرار منصوری تو بگرو

26 خطابت میکند هر لحظهات یار که هان از بود خودکل گرد بیزار

27 خطابت میکند در روز و در شب حقیقت دوست را بی کام و بی لب

28 که ای اینجا کمال من ندیده زهی اینجا جمال من ندیده

29 جمال من ندیده غافلاتو در اینجاگاه ای بیحاصلا تو

30 تو از من زنده و من از تو دیدار تراگویم حقیقت هر دم اسرار

31 تو از من زنده و من از تو پیدا درونِ جان تو اینجاگه هویدا

32 درون جانِ تو در گفتگویم نظر کن در دم عین تو هویم

33 درونِ جانِ تو اینجا جلالیم خود اندر خودهمه عین وصالیم

34 درون جان تو رخ را نمودیم از آن در دید تو یکتا نمودیم

35 نظر کن بنده در ما باز بین ما دوئی منگر که ما هستیم یکتا

36 دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم ز پنهانی خود پیدا بدیدیم

37 دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم ترا اینجایگه عین صفاتیم

38 دوئی منگر که ما را هست دیدار ز یکی مانگر ای صاحب اسرار

39 دوئی منگر که ما بیچون رازیم که یک پنهان خود را مینوازیم

40 ز یک بینان خود واقف شدستیم که هم از عشق خود واصف شدستیم

41 بیک بینان خود اینجا عیانیم حقیقت بیشکی جان جهانیم

42 جهان جان بما پیدا نمود است که ما را انتها پیدا نمود است

43 اَزَل را با ابد پیوند ما دان حقیقت ذات ما را کل بقا دان

44 منم دانای بیچون و چرایم که درجانها تمامت رهنمایم

45 منم اللّه و رحمن و رحیمم ابی صورت یقین حیّ قدیمم

46 بدانم راز موری در بُن چاه که از سرّ همه دانایم آگاه

47 منم بر جمله و جمله ز من خاست حقیقت هرچه پنهانست و پیداست

48 همه ذات من است و غیر من نیست یقین جمله منم هم جان و تن نیست

49 مبین جان من و از من نگر تو ایا مؤمن اگرداری خبر تو

50 همه ذات من است و غیر هم نیست چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست

51 ترا اندر اَزَل بگزیدهام من درون جان حقیقت دیدهام من

52 ز من پیدائی و پنهان شوی باز دگرباره بمن اعیان شوی باز

53 له الملک و مرا نبود زوالم که در اعیان تجلیّ جلالم

54 تعالی مالک الملک قدیمم که بسم اللّه رحمن و رحیمم

55 یکی ذاتم که من اوّل ندارم ز ذات خود همه جانی برآرم

56 یکی ذاتم که مانندم نباشد حقیقت خویش و پیوندم نباشد

57 مبین جز ذات من اینجا هواللّه تمامم شد صفات از قل هواللّه

58 تو ای عطار این سر میچگوئی چو بودت اوست اکنون می چه جوئی

59 تو ای عطّار دیدار لقائی حقیقت در عیان یار خدائی

60 تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز حقیقت او بتو پیدا شده باز

61 تو اوئی واصل اسرار گردت در اینجاگه بکل دیدار کردت

62 تو اوئی واصل اعیان نمودت حقیقت کل رخ اندر جان نمودت

63 ندیدی غیر او اکنون زاسرار تمامت سالکان کردی خبردار

64 خبر کردی همه ذرّات عالم که هر ذرّات راگوئی دمادم

65 عیان گفتی حقیقت راز منصور نمودی سرّ تو بی سرباز منصور

66 حقیقت سر بخواهی باخت اینجا که یکتائی تو یکتائی تو یکتا

67 تو یکتای تمامت سالکانی حقیقت در حقیقت جان جانی

68 تو یکتائی و جان جان ندیده رخ او را چنین اعیان ندیده

69 تو یکتائی و در وصل تجلّی رسیدستی بکل اصل تجلّی

70 در اینجا یافتی و در یقین باز تراکل شد درِ عین الیقین باز

71 در عین الیقین بر تو گشادست ترا گنج حقیقت جمله دادست

72 در عین الیقین بگشودهٔ تو یقین گنج عیان بنمودهٔ تو

73 در عین الیقین راکردهٔ باز نمود گنج کل را کردهٔ باز

74 در عین الیقین جمله نمودند حقیقت در جهان برتو گشودند

75 همه راز جهان اینجا ترا فاش شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش

76 همه اسرارها بخشید یارت که او اندر ازل بُد دوستدارت

77 دل آگاه تو معنی جانانست یقین گنجینهٔ اسرار رحمانست

78 دل آگاه تو تا جان بدیدست درون جان تو جانان بدیدست

79 دل آگاه تو این جمله معنی یقین بنمود از دیدار مولی

80 دل آگاه تو گنجیست بیچون که این دُرها همی ریزد به بیرون

81 دل آگاه توهرگز نریزد که جز جوهر از او هرگز نخیزد

82 دل آگاه تو گنجینهٔ جانست یقین گنجینهٔ اسرار جانانست

83 دلت گنجینهٔ جانست اینجا در او خورشید تابانست اینجا

84 دلت گنجینهٔ نور و صفایست که در وی نورخاص مصطفایست

85 دلت گنجینهٔ بود الهست که جان بنموده ازدیدار شاهست

86 دل آگاه تو گنجیست از دید که میریزد چنین دُرهای توحید

87 دل آگاه تو گنج عیانست زبان تو از آن گوهر فشانست

88 دلت گنجینهٔ بود خدایست که مر بیچارگان را رهنمایست

89 دلت گنجینهٔ معبود پاکست که آن گنجینه در دیدار خاکست

90 از این گنجینه اینجا سالکانت یقین شد جوهر عین العیانت

91 از این گنجینهٔ جوهر فشاندی بسر آخر در این حضرت نماندی

92 از این گنجینهٔ تو خاص و هم عام مراد خویشتن یابند اتمام

93 از این گنجینه کاینجا داد شاهت فشاندستی تو اندر خاک راهت

94 ترا زیبد که این گنجینهٔ شاه فشانی جملگی بر سالک راه

95 از این گنجینه اینجا سالکان را حقیقت دیده کردی جان جان را

96 زهی واصل که اینجاگه توئی تو که بیشک محو کردستی دوئی تو

97 زهی واصل که که کل دیدار کردی همه ذرّات را بیدار کردی

98 زهی واصل که اصل کار داری که در جانان دلی بیدار داری

99 زهی واصل که در یکی نمودار حقیقت دیدی اینجاگاه دلدار

100 زهی واصل که جان بشناختی تو ز جان در جزو و کل درباختی تو

101 دل و جانت منوّر شد حقیقت همه ذرّات تو جان شد ز دیدت

102 دل و جانت لقای دوست دیدست چنان کاینجا لقای اوست دیدست

103 دل و جانت چنان ازوصل جانان خبر دارند کاندر اصل جانان

104 دل و جانت بکلّی جان بدیدند چو منصوراز حقیقت آن بدیدند

105 دل و جانت چو منصور از یقین باز یکی دیدند در عین الیقین راز

106 دل و جانت لقای یار دارند حقیقت نقطه و پرگار دارند

107 دل و جانت یکی اندر یکیاند حقیقت هر دوجانان بیشکیاند

108 دل و جانت ز ذات لامکان کل شده یکی عیان کون و مکان کل

109 دل و جان تو هر دو نور عشقند حقیقت بیشکی منصور عشقند

110 زهی منصور اعیان خراسان که تو داری حقیقت همدم آن

111 دم او از تو پیدا شد در اینجا فکندستی کنون توشورو غوغا

112 دم او از تو پیدا شد عیانی چو او گفتی همه راز نهانی

113 دم او از تو پیدا شد در اسرار حقیقت کردهٔ بر جمله اظهار

114 دم او از تو پیدا شد که جانها نمودار تو یکتا شد چو یکتا

115 دم او از تو پیدای جهان است که میدانی که جمله جان جانست

116 تو میدانی که دیدستی یقین تو حقیقت در درونت بیشکی تو

117 تو میدانی حقیقت سرّ جانان دمادم میکنی بر جمله اعیان

118 تو میدانی حقیقت راز اوّل که گفتی در عیان اعزاز اوّل

119 تو میدانی که اوّل آخر کار یکی دیدی حقیقت جمله دلدار

120 تو میدانی که سرّ لامکانی که این دُرهای معنی میفشانی

121 تو میدانی که خود بشناختستی بآخر خویش در وی باختستی

122 تو میدانی حقیقت جوهر دوست در این دنیا و دیدی مغز در پوست

123 تو دیدستی جمال بی نشانی که امروز از حقیقت اونشانی

124 تو از او، او ز تو پیدا حقیقت تو عین دید او یکتا حقیقت

125 که عطّارست ذات بود اللّه در اینجا بیشکی و گشته آگاه

126 تو آگاهی ز ذات اینجایگه تو یقین دیدی عیان دیدار شه تو

127 تو آگاهی ز ذات و هم صفاتت که میگوئی بیان ازنور ذاتت

128 که دانستست در این دنیای غدّار که تو داری جمال طلعت یار

129 جمال طلعت جانان تو داری حقیقت در جان کل آن تو داری

130 جمال طلعت جانان نمودی دو عالم را یقین زینسان نمودی

131 جمال طلعت ز دیدار همه ذرّات را کردی خبردار

132 جمال طلعت جانان در اعیان نمودی در یقین جمله بدیشان

133 که تو داری حقیقت دید دیدار یقین خواهی شد اینجا ناپدیدار

134 حدیث وصل اینجاگه یقین است که ذرّات حقیقت پیش بین است

135 تو مرد پیش بینان جهانی که اسرار حقیقت را تو دانی

136 تو مرد پیش بینانی در اینجا حقیقت سرّ پنهانی در اینجا

137 حقیقت پیش بینان جهان را در اینجاگه تو کردستی عیان را

138 حقیقت پیش بینان جمله دیدی یکی اندر یکیشان جمله دیدی

139 همه ارواح دیدی انبیا را دراینجاگه تو دیدی آشکارا

140 همه ارواح صدّیقان این راه تو دیدی وشدی از جمله آگاه

141 همه ارواح صدّیقان اسرار ترا اینجایگه آمد پدیدار

142 همه ارواح مردان جهان تو درون خویشتن دیدی عیان تو

143 همه ارواح اندر تست موجود کز اینسان یافتستی جمله مقصود

144 همه ارواح را اینجا حقیقت ز یکی گشته اینجاگه پدیدت

145 پدیدارست در تو جمله ارواح حقیقت انبیا و عین اشباح

146 پدیدارست در تو جمله مردان حقیقت انبیا و اولیا زان

147 تر اینجا پدیدارست در یک که احمد در حقیقت دید بیشک

148 ترا اینجاست زان زیشان ندیدی تو از آنسان بجانان کل رسیدی

149 ترا اینجاست وصل و روشنائی حقیقت نور دیدار خدائی

150 ترا اینجاست بود کل مسلّم که دیدستی زخود دیدار آدم

151 ترا اینجاست آدم آشکاره تو در او او بتو اینجا نظاره

152 ترا اینجاست آدم تا که دیدی که در دم دید آدم را بدیدی

153 ترا اینجاست آدم جنّت اینجاست حقیقت مر ترا این قربت اینجاست

154 ترا اینجاست آدم تا بدانی دم تست و یقین زاندم عیانی

155 ترا اینجاست نوح برگزیده ازآنی تو جمال روح دیده

156 ترا اینجاست آن دیدار نوحست ازآنت این همه فتح و فتوحست

157 ترا اینجاست نوح و بحر و کشتی که در دریای جانان برگذشتی

158 ترا اینجاست شیث راز دیده جمال او درونت باز دیده

159 ترا اینجاست ابراهیم از آذر فتاده در درون در عین آذر

160 ترا اینجاست ابراهیم خلّت در این آتش رسیده سوی قربت

161 ترا اینجاست ابراهیم در تن شود در عاقبت اینجا بت اشکن

162 ترا اینجاست اسمیعیل در جان که خواهدکردش ابراهیم قربان

163 ترا اینجاست اسمیعیل تحقیق بخواهد گشت کشته زو توفیق

164 ترا اینجاست اسحق گزیده که اندر عشق گردد سر بُریده

165 ترا اینجاست اسحق وفادار ز جانان زندگی یابد دگر بار

166 ترا اینجاست یعقوب جفاکش ز عشق یوسف اندر صد جفا خَوش

167 ترا اینجاست یعقوب و یقین است که یوسف او کنون کلّی بدیدست

168 ترا اینجاست یعقوب ازنمودار بدیده باز یوسف را دگر بار

169 ترا اینجاست موسی بر سر طور حقیقت رازگویان غرقهٔ نور

170 ترا اینجاست موسی رخ نموده ابا حق دمبدم پاسخ نموده

171 ترا اینجاست موسی صاحب راز حقیقت پرده کرده از رخ او باز

172 ترا اینجاست موسی راز دیده جمال شاه اینجا باز دیده

173 ترا اینجاست موسی عشق جانان حقیقت یافته دیدار اعیان

174 ترا اینجاست ایّوب و شده خوب رسیده بیشکی در وصل محبوب

175 ترا اینجاست جرجیس عیانی ز کشتن یافت او راز نهانی

176 ترا اینجاست جرجیس دمادم شده زنده یقین از عین آندم

177 ترا اینجاست صالح صاحب راز حقیقت یافته ناقه دگر باز

178 ترا اینجاست زکریا زنده گشته درون آن شجر تابنده گشته

179 ترا اینجا است خضر و آب حیوان حقیقت خورده دیده جان جانان

180 ترا اینجا است عیسی روحِ اَللّه حقیقت روح از اللّه آگاه

181 ترا اینجا است دیدار محمد(ص) حقیقت جمله اسرار محمد(ص)

182 ترا اینجا است مردیدار حیدر گشاده بر تو ای عطّار او در

183 ترا اینجا است فرزندان ایشان یقین دیدار حُسنت ای دُر افشان

184 ترا اینجا است دیدار همه دید که میبینی یکی زیشان ز توحید

185 ز توحید حقیقت جمله دیدی از آن اینجا بکام دل رسیدی

186 ز توحید حقیقت وصل ایشان ترا پیداست اینجا اصل ایشان

187 ز توحید حقیقت باز دیدی که ایشان در درونت راز دیدی

188 درون تو کنون دیدار ایشانست حقیقت این همه اسرار ایشانست

189 درون تو بکلّی راز دریافت از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت

190 درون تو از ایشان یافت جانان که ایشانند اندر جمله حیران

191 چو خورشیدند ایشان جمله در کل حقیقت بودشان برداشته ذل

192 چو خورشیدند ایشان سوی افلاک حقیقت در همه ذرّات افلاک

193 چو خورشیدند ایشان مر سر افراز حقیقت نور افکنده همه راز

194 چو خورشیدند ایشان نور عالم حقیقت جملگی منشور عالم

195 چو خورشیدند ایشان نور تابان حقیقت بر همه ذرّات انسان

196 چو خورشیدند اگر بینی تو این راز حقیقت همچو من اندر یقین باز

197 چو خورشیدند اگر دانستهٔ تو چگویم چونکه نتوانستهٔ تو

198 برو خاموش شو تا سِرّ ندیدی حقیقت بودشان ظاهر ندیدی

199 برو خاموش شو چون میندانی که بیشک خوار و سرگردان جانی

200 برو خاموش شو در سرّ اسرار که تا گردی مگر روزی خبردار

201 برو خاموش شو وز این مزن دم که تا یابی مگر بوئی از آن دم

202 برو خاموش شو تا راز بینی مگر آخر تو این سرّ باز بینی

203 برو خاموش شو اندر شریعت که ناگاهی شود این سرّ پدیدت

204 برو خاموش شو اینجا بتحقیق که درآخر ترا بخشند توفیق

205 برو خاموش شو در عالم ای یار که تا آخر شوی زین سر خبردار

206 برو خاموش شو ای بیوفا تو سَرِ اسرارِ شرع مصطفی تو

207 سرِ اسرارِ شرع مصطفی یاب در آخر از حقیقت وصل دریاب

208 سپر راه شریعت کآخر کار برون آئی یقین از عین پندار

209 سپر راه شریعت همچو منصور که ناگاهی نماید بیشکی نور

210 بنور شرع ایشان را بیابی درون خویشتن زینسان بیابی

211 بنور شرع اصل ذات ایشان همه در خود نظر کن بیشکی آن

212 همه در خود بیاب و زنده دل شو در اینجا بیحجاب آب و گل شو

213 همه در خود بیاب اینجا حقیقت که در تست این همه یکتا حقیقت

214 همه در خود بیاب اینجایگه دوست که تا چون مغز بیرون آئی از پوست

215 همه در خود بیاب اینجا بتحقیق که در اینجا توانی یافت توفیق

216 همه در خود بیاب و آشنا شو در اینجاگاه دیدار لقا شو

217 همه در خود بیاب و گرد جانان که تا یابی حقیقت فرد جانان

218 همه در خود بیاب و ذات بیچون حقیقت خویشتن بین بیچه و چون

219 همه در خود بیاب اینجا بیان تو حقیقت بین در اینجا جان جان تو

220 همه در خود بیاب اینجا عیان ذات حقیقت بیشکی خورشید آیات

221 همه در خود بیاب و گرد واصل که مقصود است در تو جمله حاصل

222 ترا اینجاست مقصود ای خردمند حقیقت عین معبود ای خردمند

223 ترا اینجاست مقصود و ندیدی ترا اینجاست معبود و ندیدی

224 ترا معبود اینجایست بنگر حقیقت بود پیدایست بنگر

225 ترامعبود اینجاست او نظر کن وجود و جان وخود را در خبر کن

226 ترا معبود اینجایست دریاب ز دیدار نمود جان خبر یاب

227 نمود جان ازو بین و دل خویش که او معبود هردوحاصل خویش

228 از این هر دو در اینجاگه بیابی اگراینجا دل آگه بیابی

229 دل آگاه میباید در این راز که دریابد وصال اینجایگه باز

230 دل آگاه میباید در اینجا که این در بازبگشاید در اینجا

231 دل آگاه میباید در این سر که اسرارش همه آمد بظاهر

232 دل آگاه میباید در اعیان که در خود بازیابد بیشکی جان

233 دل آگاه میباید که دلدار درون او شود اینجا پدیدار

234 دل آگاه میباید که بیچون نماید رویش اینجا بیچه و چون

235 دل آگاه میباید چو عطّار که بروی کشف گردد جمله اسرار

236 دل آگاه میباید ز توحید که یکی یابد اینجاگاه در دید

237 دل آگاه میباید چو آدم که اینجاگه خبر یابد دمادم

238 دل آگاه میباید که چون نوح در این دریا بیاید قوّت روح

239 دل آگاه میباید که در راز چو ابراهیم یابد سرّ او باز

240 دل آگاه میباید که ازجان چو اسمعیل گردد عین قربان

241 دل آگاه میباید در آفاق که گردد سر بریده همچو اسحاق

242 دل آگاه میباید که محبوب شود در عاقبت مانند ایّوب

243 دل آگاه میباید چو موسی که گردد سوی طور عشق یکتا

244 دل آگاه میباید در این راه که بیرون آید و گردد یقین شاه

245 دل آگاه میباید چو یوسف که شاهی یابد اینجا بی تأسّف

246 دل آگاه میباید چو ایّوب که طالب آید و گردد چو مطلوب

247 دل آگاه میباید چو صالح که گردد در یقین عین مصالح

248 دل آگاه میباید نظاره زکریاوار گشته پاره پاره

249 دل آگاه میباید چو عیسی که در یابد حقیقت قرب اعلی

250 دل آگاه میباید چو احمد که باشد در عیان کل مؤیّد

251 دل آگاه میباید چو حیدر که دریابد حقایق را سراسر

252 دل آگاه همچون مرتضی کو که تا بیخود شود گردد خدا او

253 دل آگاه میباید حَسَن وار که جام زهر نوشد از کف یار

254 دل آگاه میباید حسینی شهید عشق گشتن بهر دینی

255 دل آگاه میباید چو اصحاب که دریابند خورشید جهانتاب

256 دل آگاه میباید چو منصور که صورت محو گرداند سوی نور

257 دل آگاه منصور ار بدانی حقیقت بازدانی این معانی

258 دل آگاه او اسرار دیدست در اینجا و در آنجا یاردیدست

259 دل آگاه او یکتا از آن شد که ازمعنی ز صورت بی نشان شد

260 دل آگاه او اسرار جان یافت درون جان خود او جان جان یافت

261 دل آگاه او اللّه دریافت حقیقت تخت دل آن شاه دریافت

262 دل آگاه او دم از خدا زد حقیقت عین صورت بر فنا زد

263 دل آگاه او دم زد ز بیچون حقیقت کار خود بستد ز بیچون

264 دل آگاه او دم زد ز دلدار ز شوق یار آمد بر سردار

265 دل آگاه او اعیان ذاتست که هم جانان و هم پنهان ذاتست

266 دل آگاه او اینجا اناالحق زد اندر دار و گفت او رازِ مطلق

267 دل آگاه او از صورت خویش حجابی یافت آن برداشت از پیش

268 دل آگاه میباید ز صورت که تا این سر بداند بی نفورت

269 هر آنکواین حقیقت یافت سرباز چو او بردار آمد گشت جانباز

270 هر آنکو این حقیقت یافت در خویش حجاب جسم و جان برداشت از پیش

271 هر آنکو این حقیقت در نظر یافت حقیقت جملگی اندر نظر یافت

272 هر آنکو عاشق منصور جان شد چو او اینجا ز صورت بی نشان شد

273 هر آنکو عاشق منصور جان است حقیقت دان که از خود بی نشانست

274 هر آنکو دم زد اینجا بازدید او حقیقت درعیان این راز دید او

275 هر آنکو غیر از این چیز دگر دید حقیقت هیچ بیشک در نظر دید

276 وصال اینجا است از منصور حلّاج نمیخواهی که اندر فرق جان تاج

277 نهی دم زین مزن در صورت خویش حقیقت فاش بشنو مرد درویش

278 چه به زین دوست میداری در اینجا که مر این پرده برداری در اینجا

279 چه به زین دوست میداری که از یار شوی اینجا چو او بیشک خبردار

280 چه به زین دوست میداری بدنیا که میبینی در او دیدار مولا

281 چه به زین دوست میداری حقیقت که آمد بی نشان اینجا بدیدت

282 چه به زین دوست میداری که در دل عیان دلدار بینی دوست حاصل

283 چه به زین دوست میداری که در جان حقیقت یابی اندر روی جانان

284 چه به زین دوست میداری در این سِر که مر دلدار خود در عین ظاهر

285 چه به زین دوست میداری تو رهبر که مردلدار خود یابی تو در بر

286 چه به زین دوست میداری تو دریاب یقین او تست اینجاگه خبریاب

287 چه به زین دوست میداری بگو باز که روی جان جان بینی بجان باز

288 همه وصلست هجران رفت از پیش همه جانست مر جان رفت از پیش

289 همه وصلست و دیدارست اینجا دلت جانانه پندار است اینجا

290 همه وصلست ودیدارست بیچون ولیکن تو شده اینجا دگرگون

291 همه وصلست هجران را رها کن درون جان و دل را با صفا کن

292 همه وصلست اندر خویش بنگر تو داری یار اندر پیش بنگر

293 همه وصلست اندر جان و در دل شده مقصود اینجا جمله حاصل

294 همه وصلست اینجا واصلی نیست که دریابد که جمله جز بلی نیست

295 همه وصلست و یکی در یکی است بنزد واصلان آن بیشکی است

296 همه وصلست و واصل یافته دوست که میداند که دید جملگی اوست

297 همه وصلست و واصل راه دیده حقیقت دید جمله شاه دیده

298 همه وصلست و واصل در عیانست ولیکن او ز کلّی بی نشانست

299 همه وصلست وواصل راز دیدست همه در خویشتن او باز دیدست

300 همه وصلست وواصل عاشق خویش حجاب جسم و جان برداشت از پیش

301 همه وصلست و عاشق واصل یار نمیبیند به جز کل حاصل یار

302 همه وصلست در دیدار دیده در اینجا بود خود او یار دیده

303 همه وصلست اندر بی نشانی از آن وصلست آن جمله معانی

304 همه وصلست اینجا گاه بنگر ترا گفتم دل آگاه بنگر

305 همه وصلست و جانان رخ نموده ترا این جمله خود پاسخ نموده

306 همه وصلست و جانانست اینجا بدان جان در تو اعیانست اینجا

307 همه وصلست و جانان راز بنمود ترا انجام و هم آغاز بنمود

308 همه وصلست و جانان گفتگویست حقیقت چرخ سرگردان چو گویست

309 همه وصلست اشیا را یکایک همه در وصل گردانند بیشک

310 همه در وصل گردانند نایافت مگر جان اندر این معنی خبریافت

311 همه در وصل اندر جستجویند نمیدانند و کل دیدار اویند

312 همه در وصل گردانند اینجا مر این سر را نمیدانند اینجا

313 همه در وصل با دلدار خویشند نمیدانند عیان با یار خویشند

314 همه در وصل گردانند در راز همی جویند وصل از جان جان باز

315 همه در وصل وصل اندر همه دید حقیقت اصل اصل اندر همه دید

316 همه در وصل گردان الهند یقین در عشق سرگردان شاهند

317 همه در وصل میگردند از آن دید حقیقت در عیان سرّ توحید

318 همه در وصل میگردند اینجا حقیقت جمله اندر شور و غوغا

319 همه در وصل بیچونند حیران تو داری زانکه بیرونند حیران

320 حقیقت وصل کل در اندرونست نداند هیچکس کین سر چگونست

321 حقیقت وصل کل دریاب در جان حقیقت اندر اینجا یاب هر آن

322 زهی اسرار پنهان آشکاره که شد چرخ فلک در وی نظاره

عکس نوشته
کامنت
comment