- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 خدا کن بود او در بود خود باز حقیقت آنگهی شو صاحب راز
2 خدائی کن در اینجا خود فنا کن پس آنگاهی سر و پایت خدا کن
3 خدابین بود خود را بود او بین مبین بَد جملگی او رانکو بین
4 حقیقت همچو منصور یگانه انالحق زن تو در بود زمانه
5 حقیقت همچو منصور سرافراز نمود صورت از خود دور انداز
6 حقیقت همچو منصورت یکی بین همه حق گرد و حق را در یکی بین
7 حقیقت ز آن دم هو راز مطلق ز هو زن هم ز هو میگو اناالحق
8 حقیقت همچو او بردارِ شوق آی همه عالم در اینجا راز بنمای
9 همه عالم چو خود تو پیش بین کن اگر از سرّ او گوئی چنین کن
10 اگر از سر اوئی راز برگوی همه ذرّات اینجاگه خبر گوی
11 که بود جملهتان بیشک خدایست کسی داند که این راز آشنایست
12 تو گر منصور راه لامکانی چنین کن تا بقای جاودانی
13 بیابی اندر اینجا زانکه اینجا حقیقت نیست عشق و شور و غوغا
14 همه اینجاست و آنجا هیچ نبود حقیقت صورتی جز هیچ نبود
15 بصورت این معانی را ندانی ز جان دریاب این راز نهانی
16 ز جان دریاب اینجا مگذر از جان که جان پیوسته باشد ذات جانان
17 درون جانست جانانت سخنگوی حقیقت مر ورا اندر سخن جوی
18 درون جانست اندر گفتگویت حقیقت خویش اندر جستجویت
19 درون جانست اسرار دوعالم ترا بنموده دیدار دو عالم
20 درون جانست نی در پوست ای دل ز جان کن عاقبت مقصود حاصل
21 درون جانست اندر پرده پنهان همی گوید ترا اسرار جانان
22 که ای غافل چه گر عمری دوید حقیقت بود من اینجا ندیدی
23 خطابت میکند درجان یقین یار همی گوید ترا این سر ز اسرار
24 خطاب دوست خواهم گفت اینجا دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
25 خطاب دوست خواهم گفت بشنو بدین اسرار منصوری تو بگرو
26 خطابت میکند هر لحظهات یار که هان از بود خودکل گرد بیزار
27 خطابت میکند در روز و در شب حقیقت دوست را بی کام و بی لب
28 که ای اینجا کمال من ندیده زهی اینجا جمال من ندیده
29 جمال من ندیده غافلاتو در اینجاگاه ای بیحاصلا تو
30 تو از من زنده و من از تو دیدار تراگویم حقیقت هر دم اسرار
31 تو از من زنده و من از تو پیدا درونِ جان تو اینجاگه هویدا
32 درون جانِ تو در گفتگویم نظر کن در دم عین تو هویم
33 درونِ جانِ تو اینجا جلالیم خود اندر خودهمه عین وصالیم
34 درون جان تو رخ را نمودیم از آن در دید تو یکتا نمودیم
35 نظر کن بنده در ما باز بین ما دوئی منگر که ما هستیم یکتا
36 دوئی منگر که ما یکتا بدیدیم ز پنهانی خود پیدا بدیدیم
37 دوئی منگر که ما یکتای ذاتیم ترا اینجایگه عین صفاتیم
38 دوئی منگر که ما را هست دیدار ز یکی مانگر ای صاحب اسرار
39 دوئی منگر که ما بیچون رازیم که یک پنهان خود را مینوازیم
40 ز یک بینان خود واقف شدستیم که هم از عشق خود واصف شدستیم
41 بیک بینان خود اینجا عیانیم حقیقت بیشکی جان جهانیم
42 جهان جان بما پیدا نمود است که ما را انتها پیدا نمود است
43 اَزَل را با ابد پیوند ما دان حقیقت ذات ما را کل بقا دان
44 منم دانای بیچون و چرایم که درجانها تمامت رهنمایم
45 منم اللّه و رحمن و رحیمم ابی صورت یقین حیّ قدیمم
46 بدانم راز موری در بُن چاه که از سرّ همه دانایم آگاه
47 منم بر جمله و جمله ز من خاست حقیقت هرچه پنهانست و پیداست
48 همه ذات من است و غیر من نیست یقین جمله منم هم جان و تن نیست
49 مبین جان من و از من نگر تو ایا مؤمن اگرداری خبر تو
50 همه ذات من است و غیر هم نیست چو بشناسی بعشقم بیش و کم نیست
51 ترا اندر اَزَل بگزیدهام من درون جان حقیقت دیدهام من
52 ز من پیدائی و پنهان شوی باز دگرباره بمن اعیان شوی باز
53 له الملک و مرا نبود زوالم که در اعیان تجلیّ جلالم
54 تعالی مالک الملک قدیمم که بسم اللّه رحمن و رحیمم
55 یکی ذاتم که من اوّل ندارم ز ذات خود همه جانی برآرم
56 یکی ذاتم که مانندم نباشد حقیقت خویش و پیوندم نباشد
57 مبین جز ذات من اینجا هواللّه تمامم شد صفات از قل هواللّه
58 تو ای عطار این سر میچگوئی چو بودت اوست اکنون می چه جوئی
59 تو ای عطّار دیدار لقائی حقیقت در عیان یار خدائی
60 تو اوئی او تو هر دو مر یکی راز حقیقت او بتو پیدا شده باز
61 تو اوئی واصل اسرار گردت در اینجاگه بکل دیدار کردت
62 تو اوئی واصل اعیان نمودت حقیقت کل رخ اندر جان نمودت
63 ندیدی غیر او اکنون زاسرار تمامت سالکان کردی خبردار
64 خبر کردی همه ذرّات عالم که هر ذرّات راگوئی دمادم
65 عیان گفتی حقیقت راز منصور نمودی سرّ تو بی سرباز منصور
66 حقیقت سر بخواهی باخت اینجا که یکتائی تو یکتائی تو یکتا
67 تو یکتای تمامت سالکانی حقیقت در حقیقت جان جانی
68 تو یکتائی و جان جان ندیده رخ او را چنین اعیان ندیده
69 تو یکتائی و در وصل تجلّی رسیدستی بکل اصل تجلّی
70 در اینجا یافتی و در یقین باز تراکل شد درِ عین الیقین باز
71 در عین الیقین بر تو گشادست ترا گنج حقیقت جمله دادست
72 در عین الیقین بگشودهٔ تو یقین گنج عیان بنمودهٔ تو
73 در عین الیقین راکردهٔ باز نمود گنج کل را کردهٔ باز
74 در عین الیقین جمله نمودند حقیقت در جهان برتو گشودند
75 همه راز جهان اینجا ترا فاش شد اینجا زانکه دیدستی تو نقاش
76 همه اسرارها بخشید یارت که او اندر ازل بُد دوستدارت
77 دل آگاه تو معنی جانانست یقین گنجینهٔ اسرار رحمانست
78 دل آگاه تو تا جان بدیدست درون جان تو جانان بدیدست
79 دل آگاه تو این جمله معنی یقین بنمود از دیدار مولی
80 دل آگاه تو گنجیست بیچون که این دُرها همی ریزد به بیرون
81 دل آگاه توهرگز نریزد که جز جوهر از او هرگز نخیزد
82 دل آگاه تو گنجینهٔ جانست یقین گنجینهٔ اسرار جانانست
83 دلت گنجینهٔ جانست اینجا در او خورشید تابانست اینجا
84 دلت گنجینهٔ نور و صفایست که در وی نورخاص مصطفایست
85 دلت گنجینهٔ بود الهست که جان بنموده ازدیدار شاهست
86 دل آگاه تو گنجیست از دید که میریزد چنین دُرهای توحید
87 دل آگاه تو گنج عیانست زبان تو از آن گوهر فشانست
88 دلت گنجینهٔ بود خدایست که مر بیچارگان را رهنمایست
89 دلت گنجینهٔ معبود پاکست که آن گنجینه در دیدار خاکست
90 از این گنجینه اینجا سالکانت یقین شد جوهر عین العیانت
91 از این گنجینهٔ جوهر فشاندی بسر آخر در این حضرت نماندی
92 از این گنجینهٔ تو خاص و هم عام مراد خویشتن یابند اتمام
93 از این گنجینه کاینجا داد شاهت فشاندستی تو اندر خاک راهت
94 ترا زیبد که این گنجینهٔ شاه فشانی جملگی بر سالک راه
95 از این گنجینه اینجا سالکان را حقیقت دیده کردی جان جان را
96 زهی واصل که اینجاگه توئی تو که بیشک محو کردستی دوئی تو
97 زهی واصل که که کل دیدار کردی همه ذرّات را بیدار کردی
98 زهی واصل که اصل کار داری که در جانان دلی بیدار داری
99 زهی واصل که در یکی نمودار حقیقت دیدی اینجاگاه دلدار
100 زهی واصل که جان بشناختی تو ز جان در جزو و کل درباختی تو
101 دل و جانت منوّر شد حقیقت همه ذرّات تو جان شد ز دیدت
102 دل و جانت لقای دوست دیدست چنان کاینجا لقای اوست دیدست
103 دل و جانت چنان ازوصل جانان خبر دارند کاندر اصل جانان
104 دل و جانت بکلّی جان بدیدند چو منصوراز حقیقت آن بدیدند
105 دل و جانت چو منصور از یقین باز یکی دیدند در عین الیقین راز
106 دل و جانت لقای یار دارند حقیقت نقطه و پرگار دارند
107 دل و جانت یکی اندر یکیاند حقیقت هر دوجانان بیشکیاند
108 دل و جانت ز ذات لامکان کل شده یکی عیان کون و مکان کل
109 دل و جان تو هر دو نور عشقند حقیقت بیشکی منصور عشقند
110 زهی منصور اعیان خراسان که تو داری حقیقت همدم آن
111 دم او از تو پیدا شد در اینجا فکندستی کنون توشورو غوغا
112 دم او از تو پیدا شد عیانی چو او گفتی همه راز نهانی
113 دم او از تو پیدا شد در اسرار حقیقت کردهٔ بر جمله اظهار
114 دم او از تو پیدا شد که جانها نمودار تو یکتا شد چو یکتا
115 دم او از تو پیدای جهان است که میدانی که جمله جان جانست
116 تو میدانی که دیدستی یقین تو حقیقت در درونت بیشکی تو
117 تو میدانی حقیقت سرّ جانان دمادم میکنی بر جمله اعیان
118 تو میدانی حقیقت راز اوّل که گفتی در عیان اعزاز اوّل
119 تو میدانی که اوّل آخر کار یکی دیدی حقیقت جمله دلدار
120 تو میدانی که سرّ لامکانی که این دُرهای معنی میفشانی
121 تو میدانی که خود بشناختستی بآخر خویش در وی باختستی
122 تو میدانی حقیقت جوهر دوست در این دنیا و دیدی مغز در پوست
123 تو دیدستی جمال بی نشانی که امروز از حقیقت اونشانی
124 تو از او، او ز تو پیدا حقیقت تو عین دید او یکتا حقیقت
125 که عطّارست ذات بود اللّه در اینجا بیشکی و گشته آگاه
126 تو آگاهی ز ذات اینجایگه تو یقین دیدی عیان دیدار شه تو
127 تو آگاهی ز ذات و هم صفاتت که میگوئی بیان ازنور ذاتت
128 که دانستست در این دنیای غدّار که تو داری جمال طلعت یار
129 جمال طلعت جانان تو داری حقیقت در جان کل آن تو داری
130 جمال طلعت جانان نمودی دو عالم را یقین زینسان نمودی
131 جمال طلعت ز دیدار همه ذرّات را کردی خبردار
132 جمال طلعت جانان در اعیان نمودی در یقین جمله بدیشان
133 که تو داری حقیقت دید دیدار یقین خواهی شد اینجا ناپدیدار
134 حدیث وصل اینجاگه یقین است که ذرّات حقیقت پیش بین است
135 تو مرد پیش بینان جهانی که اسرار حقیقت را تو دانی
136 تو مرد پیش بینانی در اینجا حقیقت سرّ پنهانی در اینجا
137 حقیقت پیش بینان جهان را در اینجاگه تو کردستی عیان را
138 حقیقت پیش بینان جمله دیدی یکی اندر یکیشان جمله دیدی
139 همه ارواح دیدی انبیا را دراینجاگه تو دیدی آشکارا
140 همه ارواح صدّیقان این راه تو دیدی وشدی از جمله آگاه
141 همه ارواح صدّیقان اسرار ترا اینجایگه آمد پدیدار
142 همه ارواح مردان جهان تو درون خویشتن دیدی عیان تو
143 همه ارواح اندر تست موجود کز اینسان یافتستی جمله مقصود
144 همه ارواح را اینجا حقیقت ز یکی گشته اینجاگه پدیدت
145 پدیدارست در تو جمله ارواح حقیقت انبیا و عین اشباح
146 پدیدارست در تو جمله مردان حقیقت انبیا و اولیا زان
147 تر اینجا پدیدارست در یک که احمد در حقیقت دید بیشک
148 ترا اینجاست زان زیشان ندیدی تو از آنسان بجانان کل رسیدی
149 ترا اینجاست وصل و روشنائی حقیقت نور دیدار خدائی
150 ترا اینجاست بود کل مسلّم که دیدستی زخود دیدار آدم
151 ترا اینجاست آدم آشکاره تو در او او بتو اینجا نظاره
152 ترا اینجاست آدم تا که دیدی که در دم دید آدم را بدیدی
153 ترا اینجاست آدم جنّت اینجاست حقیقت مر ترا این قربت اینجاست
154 ترا اینجاست آدم تا بدانی دم تست و یقین زاندم عیانی
155 ترا اینجاست نوح برگزیده ازآنی تو جمال روح دیده
156 ترا اینجاست آن دیدار نوحست ازآنت این همه فتح و فتوحست
157 ترا اینجاست نوح و بحر و کشتی که در دریای جانان برگذشتی
158 ترا اینجاست شیث راز دیده جمال او درونت باز دیده
159 ترا اینجاست ابراهیم از آذر فتاده در درون در عین آذر
160 ترا اینجاست ابراهیم خلّت در این آتش رسیده سوی قربت
161 ترا اینجاست ابراهیم در تن شود در عاقبت اینجا بت اشکن
162 ترا اینجاست اسمیعیل در جان که خواهدکردش ابراهیم قربان
163 ترا اینجاست اسمیعیل تحقیق بخواهد گشت کشته زو توفیق
164 ترا اینجاست اسحق گزیده که اندر عشق گردد سر بُریده
165 ترا اینجاست اسحق وفادار ز جانان زندگی یابد دگر بار
166 ترا اینجاست یعقوب جفاکش ز عشق یوسف اندر صد جفا خَوش
167 ترا اینجاست یعقوب و یقین است که یوسف او کنون کلّی بدیدست
168 ترا اینجاست یعقوب ازنمودار بدیده باز یوسف را دگر بار
169 ترا اینجاست موسی بر سر طور حقیقت رازگویان غرقهٔ نور
170 ترا اینجاست موسی رخ نموده ابا حق دمبدم پاسخ نموده
171 ترا اینجاست موسی صاحب راز حقیقت پرده کرده از رخ او باز
172 ترا اینجاست موسی راز دیده جمال شاه اینجا باز دیده
173 ترا اینجاست موسی عشق جانان حقیقت یافته دیدار اعیان
174 ترا اینجاست ایّوب و شده خوب رسیده بیشکی در وصل محبوب
175 ترا اینجاست جرجیس عیانی ز کشتن یافت او راز نهانی
176 ترا اینجاست جرجیس دمادم شده زنده یقین از عین آندم
177 ترا اینجاست صالح صاحب راز حقیقت یافته ناقه دگر باز
178 ترا اینجاست زکریا زنده گشته درون آن شجر تابنده گشته
179 ترا اینجا است خضر و آب حیوان حقیقت خورده دیده جان جانان
180 ترا اینجا است عیسی روحِ اَللّه حقیقت روح از اللّه آگاه
181 ترا اینجا است دیدار محمد(ص) حقیقت جمله اسرار محمد(ص)
182 ترا اینجا است مردیدار حیدر گشاده بر تو ای عطّار او در
183 ترا اینجا است فرزندان ایشان یقین دیدار حُسنت ای دُر افشان
184 ترا اینجا است دیدار همه دید که میبینی یکی زیشان ز توحید
185 ز توحید حقیقت جمله دیدی از آن اینجا بکام دل رسیدی
186 ز توحید حقیقت وصل ایشان ترا پیداست اینجا اصل ایشان
187 ز توحید حقیقت باز دیدی که ایشان در درونت راز دیدی
188 درون تو کنون دیدار ایشانست حقیقت این همه اسرار ایشانست
189 درون تو بکلّی راز دریافت از ایشان اندر اینجاگه خبر یافت
190 درون تو از ایشان یافت جانان که ایشانند اندر جمله حیران
191 چو خورشیدند ایشان جمله در کل حقیقت بودشان برداشته ذل
192 چو خورشیدند ایشان سوی افلاک حقیقت در همه ذرّات افلاک
193 چو خورشیدند ایشان مر سر افراز حقیقت نور افکنده همه راز
194 چو خورشیدند ایشان نور عالم حقیقت جملگی منشور عالم
195 چو خورشیدند ایشان نور تابان حقیقت بر همه ذرّات انسان
196 چو خورشیدند اگر بینی تو این راز حقیقت همچو من اندر یقین باز
197 چو خورشیدند اگر دانستهٔ تو چگویم چونکه نتوانستهٔ تو
198 برو خاموش شو تا سِرّ ندیدی حقیقت بودشان ظاهر ندیدی
199 برو خاموش شو چون میندانی که بیشک خوار و سرگردان جانی
200 برو خاموش شو در سرّ اسرار که تا گردی مگر روزی خبردار
201 برو خاموش شو وز این مزن دم که تا یابی مگر بوئی از آن دم
202 برو خاموش شو تا راز بینی مگر آخر تو این سرّ باز بینی
203 برو خاموش شو اندر شریعت که ناگاهی شود این سرّ پدیدت
204 برو خاموش شو اینجا بتحقیق که درآخر ترا بخشند توفیق
205 برو خاموش شو در عالم ای یار که تا آخر شوی زین سر خبردار
206 برو خاموش شو ای بیوفا تو سَرِ اسرارِ شرع مصطفی تو
207 سرِ اسرارِ شرع مصطفی یاب در آخر از حقیقت وصل دریاب
208 سپر راه شریعت کآخر کار برون آئی یقین از عین پندار
209 سپر راه شریعت همچو منصور که ناگاهی نماید بیشکی نور
210 بنور شرع ایشان را بیابی درون خویشتن زینسان بیابی
211 بنور شرع اصل ذات ایشان همه در خود نظر کن بیشکی آن
212 همه در خود بیاب و زنده دل شو در اینجا بیحجاب آب و گل شو
213 همه در خود بیاب اینجا حقیقت که در تست این همه یکتا حقیقت
214 همه در خود بیاب اینجایگه دوست که تا چون مغز بیرون آئی از پوست
215 همه در خود بیاب اینجا بتحقیق که در اینجا توانی یافت توفیق
216 همه در خود بیاب و آشنا شو در اینجاگاه دیدار لقا شو
217 همه در خود بیاب و گرد جانان که تا یابی حقیقت فرد جانان
218 همه در خود بیاب و ذات بیچون حقیقت خویشتن بین بیچه و چون
219 همه در خود بیاب اینجا بیان تو حقیقت بین در اینجا جان جان تو
220 همه در خود بیاب اینجا عیان ذات حقیقت بیشکی خورشید آیات
221 همه در خود بیاب و گرد واصل که مقصود است در تو جمله حاصل
222 ترا اینجاست مقصود ای خردمند حقیقت عین معبود ای خردمند
223 ترا اینجاست مقصود و ندیدی ترا اینجاست معبود و ندیدی
224 ترا معبود اینجایست بنگر حقیقت بود پیدایست بنگر
225 ترامعبود اینجاست او نظر کن وجود و جان وخود را در خبر کن
226 ترا معبود اینجایست دریاب ز دیدار نمود جان خبر یاب
227 نمود جان ازو بین و دل خویش که او معبود هردوحاصل خویش
228 از این هر دو در اینجاگه بیابی اگراینجا دل آگه بیابی
229 دل آگاه میباید در این راز که دریابد وصال اینجایگه باز
230 دل آگاه میباید در اینجا که این در بازبگشاید در اینجا
231 دل آگاه میباید در این سر که اسرارش همه آمد بظاهر
232 دل آگاه میباید در اعیان که در خود بازیابد بیشکی جان
233 دل آگاه میباید که دلدار درون او شود اینجا پدیدار
234 دل آگاه میباید که بیچون نماید رویش اینجا بیچه و چون
235 دل آگاه میباید چو عطّار که بروی کشف گردد جمله اسرار
236 دل آگاه میباید ز توحید که یکی یابد اینجاگاه در دید
237 دل آگاه میباید چو آدم که اینجاگه خبر یابد دمادم
238 دل آگاه میباید که چون نوح در این دریا بیاید قوّت روح
239 دل آگاه میباید که در راز چو ابراهیم یابد سرّ او باز
240 دل آگاه میباید که ازجان چو اسمعیل گردد عین قربان
241 دل آگاه میباید در آفاق که گردد سر بریده همچو اسحاق
242 دل آگاه میباید که محبوب شود در عاقبت مانند ایّوب
243 دل آگاه میباید چو موسی که گردد سوی طور عشق یکتا
244 دل آگاه میباید در این راه که بیرون آید و گردد یقین شاه
245 دل آگاه میباید چو یوسف که شاهی یابد اینجا بی تأسّف
246 دل آگاه میباید چو ایّوب که طالب آید و گردد چو مطلوب
247 دل آگاه میباید چو صالح که گردد در یقین عین مصالح
248 دل آگاه میباید نظاره زکریاوار گشته پاره پاره
249 دل آگاه میباید چو عیسی که در یابد حقیقت قرب اعلی
250 دل آگاه میباید چو احمد که باشد در عیان کل مؤیّد
251 دل آگاه میباید چو حیدر که دریابد حقایق را سراسر
252 دل آگاه همچون مرتضی کو که تا بیخود شود گردد خدا او
253 دل آگاه میباید حَسَن وار که جام زهر نوشد از کف یار
254 دل آگاه میباید حسینی شهید عشق گشتن بهر دینی
255 دل آگاه میباید چو اصحاب که دریابند خورشید جهانتاب
256 دل آگاه میباید چو منصور که صورت محو گرداند سوی نور
257 دل آگاه منصور ار بدانی حقیقت بازدانی این معانی
258 دل آگاه او اسرار دیدست در اینجا و در آنجا یاردیدست
259 دل آگاه او یکتا از آن شد که ازمعنی ز صورت بی نشان شد
260 دل آگاه او اسرار جان یافت درون جان خود او جان جان یافت
261 دل آگاه او اللّه دریافت حقیقت تخت دل آن شاه دریافت
262 دل آگاه او دم از خدا زد حقیقت عین صورت بر فنا زد
263 دل آگاه او دم زد ز بیچون حقیقت کار خود بستد ز بیچون
264 دل آگاه او دم زد ز دلدار ز شوق یار آمد بر سردار
265 دل آگاه او اعیان ذاتست که هم جانان و هم پنهان ذاتست
266 دل آگاه او اینجا اناالحق زد اندر دار و گفت او رازِ مطلق
267 دل آگاه او از صورت خویش حجابی یافت آن برداشت از پیش
268 دل آگاه میباید ز صورت که تا این سر بداند بی نفورت
269 هر آنکواین حقیقت یافت سرباز چو او بردار آمد گشت جانباز
270 هر آنکو این حقیقت یافت در خویش حجاب جسم و جان برداشت از پیش
271 هر آنکو این حقیقت در نظر یافت حقیقت جملگی اندر نظر یافت
272 هر آنکو عاشق منصور جان شد چو او اینجا ز صورت بی نشان شد
273 هر آنکو عاشق منصور جان است حقیقت دان که از خود بی نشانست
274 هر آنکو دم زد اینجا بازدید او حقیقت درعیان این راز دید او
275 هر آنکو غیر از این چیز دگر دید حقیقت هیچ بیشک در نظر دید
276 وصال اینجا است از منصور حلّاج نمیخواهی که اندر فرق جان تاج
277 نهی دم زین مزن در صورت خویش حقیقت فاش بشنو مرد درویش
278 چه به زین دوست میداری در اینجا که مر این پرده برداری در اینجا
279 چه به زین دوست میداری که از یار شوی اینجا چو او بیشک خبردار
280 چه به زین دوست میداری بدنیا که میبینی در او دیدار مولا
281 چه به زین دوست میداری حقیقت که آمد بی نشان اینجا بدیدت
282 چه به زین دوست میداری که در دل عیان دلدار بینی دوست حاصل
283 چه به زین دوست میداری که در جان حقیقت یابی اندر روی جانان
284 چه به زین دوست میداری در این سِر که مر دلدار خود در عین ظاهر
285 چه به زین دوست میداری تو رهبر که مردلدار خود یابی تو در بر
286 چه به زین دوست میداری تو دریاب یقین او تست اینجاگه خبریاب
287 چه به زین دوست میداری بگو باز که روی جان جان بینی بجان باز
288 همه وصلست هجران رفت از پیش همه جانست مر جان رفت از پیش
289 همه وصلست و دیدارست اینجا دلت جانانه پندار است اینجا
290 همه وصلست ودیدارست بیچون ولیکن تو شده اینجا دگرگون
291 همه وصلست هجران را رها کن درون جان و دل را با صفا کن
292 همه وصلست اندر خویش بنگر تو داری یار اندر پیش بنگر
293 همه وصلست اندر جان و در دل شده مقصود اینجا جمله حاصل
294 همه وصلست اینجا واصلی نیست که دریابد که جمله جز بلی نیست
295 همه وصلست و یکی در یکی است بنزد واصلان آن بیشکی است
296 همه وصلست و واصل یافته دوست که میداند که دید جملگی اوست
297 همه وصلست و واصل راه دیده حقیقت دید جمله شاه دیده
298 همه وصلست و واصل در عیانست ولیکن او ز کلّی بی نشانست
299 همه وصلست وواصل راز دیدست همه در خویشتن او باز دیدست
300 همه وصلست وواصل عاشق خویش حجاب جسم و جان برداشت از پیش
301 همه وصلست و عاشق واصل یار نمیبیند به جز کل حاصل یار
302 همه وصلست در دیدار دیده در اینجا بود خود او یار دیده
303 همه وصلست اندر بی نشانی از آن وصلست آن جمله معانی
304 همه وصلست اینجا گاه بنگر ترا گفتم دل آگاه بنگر
305 همه وصلست و جانان رخ نموده ترا این جمله خود پاسخ نموده
306 همه وصلست و جانانست اینجا بدان جان در تو اعیانست اینجا
307 همه وصلست و جانان راز بنمود ترا انجام و هم آغاز بنمود
308 همه وصلست و جانان گفتگویست حقیقت چرخ سرگردان چو گویست
309 همه وصلست اشیا را یکایک همه در وصل گردانند بیشک
310 همه در وصل گردانند نایافت مگر جان اندر این معنی خبریافت
311 همه در وصل اندر جستجویند نمیدانند و کل دیدار اویند
312 همه در وصل گردانند اینجا مر این سر را نمیدانند اینجا
313 همه در وصل با دلدار خویشند نمیدانند عیان با یار خویشند
314 همه در وصل گردانند در راز همی جویند وصل از جان جان باز
315 همه در وصل وصل اندر همه دید حقیقت اصل اصل اندر همه دید
316 همه در وصل گردان الهند یقین در عشق سرگردان شاهند
317 همه در وصل میگردند از آن دید حقیقت در عیان سرّ توحید
318 همه در وصل میگردند اینجا حقیقت جمله اندر شور و غوغا
319 همه در وصل بیچونند حیران تو داری زانکه بیرونند حیران
320 حقیقت وصل کل در اندرونست نداند هیچکس کین سر چگونست
321 حقیقت وصل کل دریاب در جان حقیقت اندر اینجا یاب هر آن
322 زهی اسرار پنهان آشکاره که شد چرخ فلک در وی نظاره