1 خداوندا که در نزع روانم مگردان لال از ذکرت زبانم
2 به فایز این قدرها مهلتی ده که تا خود را به کوی او رسانم
1 بتا مثل تو اندر شهر چین نیست خطا گفتند لیکن این چنین نیست
2 بت فایز ز صورت پرده بردار نگوید تا کسی مه در زمین نیست
1 صنم تا کی دل ما را کنی آب دل نازک ندارد این قدر تاب
2 اگر تو راست می گویی به فایز به بیداری بیا پیشم نه در خواب
1 اسیرم کرده چشم مستت ای دوست قتیلم کرده تیر شستت ای دوست
2 خوشا فایز رود اندر گدایی ولی دستش بود در دستت ای دوست