1 گو بمجنون کز من آموزد دگر درس جنون زآنکه دوشم خیمه زد لیلی بصحرای درون
2 اشگ یعقوب از هوای یوسف آمد سوی مصر آب رود نیل اندر چشم قبطی کرد خون
3 سوز عشقت جا گرفت در درون جان من وین نخواهد رفت از دل تا نیاید جان برون
4 تو کشی صهبای گلرنگ از ایاغ مدعی من خورم از خون دل هر شب شراب لاله گون
5 تیر افکندی بمن آمند غلط بر جان غیر وین نمی بینم مگر از تیره بخت واژگون
6 میکند آشفته گر زنجیر مجنون را علاج تو اسیر زلف یاری و جنونت شد فزون
7 دفع این سودا نباید از طبیبان جهان جز علی کاندر کف او بود امر کاف و نون
8 عشق بنشاند بدل بیخ هوس را برکند زانکه او دانا بود بر علم ما کان و یکون
9 تا که زنجیر جنون شد طره طرار او ما بدل کردیم عقل خویشتن را بر جنون