- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به مرغی داده گردون از ازل فرخنده بالی را که بنشیند گهی بر طرف بام آن قصر عالی را
2 دل صیاد درخون میتپد از ناله زارم که دارد از اسیران قفس این عجز نالی را
3 دلم از خون تهی گشته است و بر چشمم چنان بیند که مخموری به حسرت بنگرد مینای خالی را
4 جز آن مه کز خط و خالش سیه باشد شب و روزم که از مشکین غزالان دارد این خوش خط و خالی را
5 کجا حال دل پرخون ما داند سیهمستی که نشناسد ز هم جام پر و مینای خالی را
6 دهد صاف میم از جام زر ساقی چه لطفست این نیرزم من که دُرد باده و جام سفالی را
7 از آن آتش طبیعت چون رهم سالم سپندآسا که از حد برده خوی تند او بیاعتدالی را
8 ز خود مشتاق شهد افشان چو طوطی نیست منقارم کز آن آیینه رو دارم من این شیرینمقالی را