بده جامی از آن از عطار نیشابوری جوهرالذات 42

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بده جامی از آن جام سرانجام

1 بده جامی از آن جام سرانجام پس آنگه مست شو تا بشکنم جام

2 بده جامی که هشیارم دگر بار که گردم مست چون یارم دگر بار

3 بده جامی که اصلم رخ نموداست مکن هستم که وصلم رخ نموداست

4 بده جامی که جانان باز دیدم از این دیدار او را باز دیدم

5 بده جامی که جانان آشکار است مرا با دید او اینجا چکار است

6 بده جامی که جانانست پیدا مرا با خویشتن کرد است یکتا

7 بده جامی دگر ما را تو ساقی که تا مانم ز اصل دوست باقی

8 بده جامی که جانم گشت جانان حقیقت رفت در دلدار پنهان

9 بده جامی که خود مست الستم ولی ایجایگه من نیمه مستم

10 بیک ره مست کن ساقی مرا هان از این بود وجودم هان تو برهان

11 بیک ره مست کن تا وارهم من در اینجاگه کنون دادی و هم من

12 بیک ره مست کن بود وجودم که رخ دلدار در مستی نمودم

13 ز مستی من بگفتم رازها فاش بدانستم در اینجا راز نقّاش

14 من اینجا دیدهام جان و جهانم شده از روی او کشف عیانم

15 من اینجا دیدهام دلدار خود باز کنونم رشته من از نیک و بد باز

16 من اینجا دیدهام آن جان جانها از او بشنیدهام شرح و بیانها

17 من او را دیدهام در خویشتن جان حقیقت او من و من او یقین دان

18 من او را دیدهام در خویشتن دل از او مقصود من کل گشته حاصل

19 من او رادیدهام عین صفائی چه سود آخر که دارد بیوفائی

20 چنانش یافتم اینجایگه من درون جان چون خورشید است روشن

21 چنانش یافتم اینجایگه دید که در یکی از اویم عین توحید

22 چنانش یافتم در آخر کار که پرده برگرفت از رخ بیکبار

23 چنانش یافتم درجان حقیقت که پیدا است و هم پنهان حقیقت

24 چنانش یافتم اندر یکی من که جمله اوست دیدم بیشکی من

25 منم با او و او با من یکی بین مرا او بین و او من بیشکی بین

26 یکی بین همچو من تا این بدانی حقیقت اوست اینجا در نهانی

27 یکی بین همچو من در عشق اینجا که تا در یک یکی گردی مصفّا

28 یکی بین همچو من گر راز دانی که از یکی نمودش بازدانی

29 یکی بین همچو من احوال مشو هان چو پرگاری بسر چندین مدو هان

30 تو همچون نقطه و پرگار هستی که درگردش خود اندر خویش بستی

31 تو گر این سر بدانی آخر کار حقیقت نقطهٔ و عین پرگار

32 تو گراین سر بدانی هر دوئی تو یکی بین و مبین در خوددوئی تو

33 از او او باز بین پرگار مردان که چون نقطه نهاده گشت گردان

34 سر نقطه ز اوّل می نگهدار که چون دیگر نگشت از عین پرگار

35 زبالا سوی شیب آمد فرازش دگر هم سوی بالا رفت بازش

36 چو گشت آن نیمه یک نیم دگر او ز شیب افتاده باشد بر زبر او

37 دگر نیم دگر چون گشت دربند بآن سر در رسید و گشت پیوند

38 یکی شد اوّلش با آخر اینجا یقین پرگار شد بر ظاهر اینجا

39 پس آنگه اوّل و آخر یکی شد چو بینی اوّل و آخر یکی بُد

40 نظر کن دائره بنگر سراسر طلب کن بعد از آن اینجایگه در

41 بدان اوّل چو نقطه مینهادی سر پرگار اینجاگه گشادی

42 کجا بد اوّل پرگار گردان ز اصل اوّلش اینجا یقین دان

43 ز اوّل باز دان آنگاه آخر که اسرارت شود مر جمله ظاهر

44 ز اوّل بازدان و آخرین یاب توئی نقطه یقین عین الیقین یاب

45 اگر اوّل بدانی تا چه کردی مسافت کن که آنگه ذات فردی

46 اگر اوّل بدانی آخرینت شود روشن عیان عین الیقینت

47 اگر اوّل بدانی واصلی تو وگرنه بیشکی بیحاصلی تو

48 اگر اوّل بدانی آخر راز ترا این در شود اینجایگه باز

49 اگر اوّل بدانی بیشکی تو که پرگار است ونقطه بیشکی تو

50 رهائی یابی از این چرخ گردان یکی گردان رخ از این سر مگردان

51 چو پرگاری و نقطه زاده آمد ترا پرگار خود بنهاده آمد

52 تو با خود عشقبازی کردی ای یار شدی هم نقطه و هم عین پرگار

53 اگر اوّل ترا شد منکشف راز بدیدی هم ز خود انجام و آغاز

54 توئی پرگار و نقطه دل نگهدار که پرگار است صورت کرده اظهار

55 بگرد نقطه و دل گشته گردان از اصل اوّلش اینجا یقین دان

56 چنان ماندست اینجا نقطه بیچون ولی پرگار میگردد ز بیرون

57 چنان ماندست اینجاگاه پرگار که در خود هست او گردان برفتار

58 چنان ماندست نقطه باز در خویش که تا دیدست آن آغاز در خویش

59 چنان ماندست اینجا نقطهٔ دل که تا چون برگشاید راز مشکل

60 چنان ماندست اینجا نقطهٔ جان که پرگارست اندر هر دو گردان

61 در این پرگار صورت کن نظر تو اگر هستی ز بودش با خبر تو

62 ولیکن نقطه در وی محو ماند بدانم تا که این مرموز داند

63 یکی گردید هر دو در خرابی خرابی یاب تا این سر بیابی

64 یکی گردید در یکتای بیچون نخواهد ماند آخر نقش گردون

65 شود آخر خراب این نقش پرگار فروماند ابی تو او ز رفتار

66 ابی تو هیچ دان کاین جمله فانی است ترا گفتم من این راز نهانی است

67 ابی تو هیچ دان اینجایقین دان که چیزی می نماند جز که جانان

68 بجز جانان نخواهد ماند آخر ترا اینجا نخواهد ماند ظاهر

69 بجز جانان نبینی آخر کار بجز جانان نماند لیس فی الدّار

70 بجر جانان نخواهد ماند در دید خوشا آنکس کزین معنی نگردید

71 بجز جانان نخواهد ماند پیدا که اوزانم ز بود خویش یکتا

72 بود باقی به جز او جمله هیچست که میدانم که نقش هیچ هیچست

73 اگر مرد رهی میبین و مینوش تو جام عشق چون حلّاج مینوش

74 چو گردانست در گرد تو پرگار حقیقت نقطه را اینجا نگهدار

75 ز نقطه مگذر و میباش ساکن که تا چون انبیا باشی تو ایمن

76 ز نقطه مگذر و پرگار میبین همه ذرّات را در کار میبین

77 ز نقطه مگر و پرگار دریاب وز این هر دو نمود یار دریاب

78 نموداوست این هر دو حقیقت کز این هر دو بیابی دید دیدت

79 نمود اوست این هر دو جهانست یکی کونست و دیگر مر مکانست

80 نمود اوست اینجاگه مکان بین یقین در کون سرّ او عیان بین

81 از این هر دو نمودار خدائی مکن گر عاشقی اینجا جدائی

82 از این هر دو نمود سرّ جانان دمادم بین هزاران سرّ پنهان

83 از این هر دو نمود لایزالش نظر میکن تجلّی جلالش

84 از این هر دو نمودار یقین باز یکی انجام دان و دیگر آغاز

85 توئی هر دو در اینجاگه بدانی که هم در هر دو پیدا و نهانی

86 توئی این هر دو کاینجا اصل هستی ولیکن هم بلند و عین پستی

87 توئی این هر دو کاندر آخر کار ترا کلّی عیان آید پدیدار

88 نمود هر دو از بهر تو پیداست که این هر دو یقین در جوهر لاست

89 تو از آن اصل وصل خویش دریاب یقین از جمله اصل خویش دریاب

90 وجودت از همه اشیات پیداست ولیکن جان و دل از جوهر لاست

91 ز لامگذر که کس از لا نرفتست بجز الاّ کسی الّا نرفتست

92 ز لا مگذر اگر اسرار بینی تو از لا نقطه و پرگار بینی

93 ز لا هم نقطه و پرگار بشناس ز بعد آن نمود یار بشناس

94 ز لا هم نقطه بین و عین پرگار حقیقت لا نظر کن جوهر یار

95 که میداند که سرّ لا چگونست اگرچه هم درون و هم برونست

96 که میداند که سرّ لاست در ما شده اینجایگه دانا و بینا

97 که میداند که لا خود راست تحقیق دهد آن را که خواهد عین توفیق

98 نمود لا هر آنکو یافت از لا چو منصور آمد اندر عشق پیدا

99 نمود لا اگر رویت نماید ترا از بود خود کلّی رُباید

100 مرو زنهار اندر لا تو زنهار وگرنه کل شوی تو ناپدیدار

101 مرو در لا و گر خواهی شدن تو حقیقت لا نه لا خواهی بدن تو

102 مرا در لا تو چون منصور الحق وگرنه دم زنی کل در اناالحق

103 براه شرع رو چون آخرت لا است که راه شرع بیشک دید پیدا است

104 براه شرع رو زنهار عطّار وگرنه کل شوی تو ناپدیدار

105 براه شرع رو عطّار زنهار چکارت این زمان با لاست چون یار

106 براه شرع رو پیداست دیدت حقیقت با تو در گفت وشنیدست

107 براه شرع رو تا آخر ای دوست ترا مغز است بنموده عیان پوست

108 دم آندم بدم با خویشتن تو از او اینجا درون جان و تن تو

109 اگرچه اصل تو از لاست موجود ولی کار است با دیدار معبود

110 نماید روی اندر آخر کار ترا کلّی عیان آید بدیدار

111 که محو جاودان گردی ز بودت فنا گردد بیکباره نمودت

112 تو تا در صورتی مر صاحب دل نداند مر ترا اینجای واصل

113 تو تادر صورتی مر صاحب جان ترا اینجا بداند جمله جانان

114 تو اندر صورتی در یاب مطلق تو باشی در نمودجملگی حق

115 تو تا در صورتی و عین آیات کجا باشی حقیقت بیشکی ذات

116 تو تا در صورتی و مانده درخویش کجا هرگز رود این پرده از پیش

117 تو تادرصورتی ای مانده غافل کجا دریابی این مقصود حاصل

118 تو تا در صورتی درماندهٔ تو چو حلقه بر دری درماندهٔ تو

119 تو تا در صورتی کی گردی اللّه ز صورت بگذر و بنگر هواللّه

120 همه گفتار تو از بهر صورت بدینجاگه حقیقت در حضورت

121 چو کردی در وصالش آخر کار نمودی مر مرا اعیان دیدار

122 دل وجان نیز واصل نیز گردی دوئی نیست و حقیتق عین فردی

123 کنونت اندر اینجا راز جانان که آخر جان و دل آغاز جانان

124 فنا را آخر کارت یقین است که جان و دل حقیقت پیش بین است

125 فنا خواه و فنا یاب و فنا جوی سخن پیوسته در عین فنا گوی

126 فنا آخر بقای تست اینجا که راحت در فنای تست اینجا

127 فنا اصل است اندر آخر کار که پرده برفتد از کل بیکبار

128 چو میدانم که در آخر فنایست مرا دیدار کل عین بقایست

129 چو میدانم که خواهم شد فنا من بیابم در فنا دید بقا من

130 چرا چندین سخن میبایدم گفت که آخر در فنا میبایدم خفت

131 نشیب خاک اینجا هم فنایست ازل را با ابد دید خدایست

132 در اینجا بازیابم اصل کل باز در اینجا مینبینم اصل کل باز

133 من این را اختیار خویش دیدم که آن اسرار کل از پیش دیدم

134 وصال کل بود اندر دل خاک مرا اینجا شوم از جزو و کل پاک

135 وصال اندر دل خاکست جانان که اینجا جوهر پاکست جانان

136 ووصالم در دل خاکست تحقیق که در اینجا بیابم عین توفیق

137 وصالم در دل خاکست تنها در اینجاگه نمایم جمله تنها

138 وصالم در دل خاکست دیدار که اینجا میشوم من ناپدیدار

139 وصالم در دل خاکست آخر که دیدارم شود اینجای ظاهر

140 وصالم در دل خاکست و در ذات حقیقت محو گردد جمله ذرّات

141 وصالم محو فی اللّه است مانده که اینجا حسرت وآهست مانده

142 اگرچه وصل اینجا نیز هم هست ولکین وصل خود اینجا دهد دست

143 اگرچه هست اینجا وصل جانان ولیکن اندر اینجا اصل جانان

144 نهانم باز در محو حقیقت چنین گفتست تفسیر شریعت

145 همه اینجاست حاصل آخر ای دوست مرا بیرون براز دیدار این پوست

146 خوشا آنکس کز این عالم گذر کرد بشد زینجایگه در حضرت فرد

147 خوشا آنکس کز این عالم فنا شد از این خانه بدان سوی بقا شد

148 خوشا آنکس کز این عالم بیکبار وجودش در حقیقت ناپدیدار

149 برفت از خویش و در جانان یقین یافت در اینجاگاه کل عین الیقین یافت

150 برست از خویش وانگه دید جانان ز دید خویش شد یکباره پنهان

151 چه خواهی کرد این دنیای غدّار که اندر وی بماندستی گرفتار

152 چه خواهی کرد این گلخن تو ای دوست طلب کن گلشن جان کین نه نیکوست

153 چه خواهی گلخنی پر دود و آتش کجا گه چیستی تو اندر او خوش

154 چه خواهی گلخنی پر از نجاست عجب نگرفت خوش اینجا حواست

155 تو اصل گلخنی نه عین تقوی که تا یابی در او دیدار مولی

156 رها کن بگذر از این گلخن اینجا نظر کن بیشکی آن گلشن آنجا

157 تو درگلخن ندیدی گلشن جان از اینرا ماندهٔ افگار و حیران

158 درونت گلشن و تو گلخنی آی بمانده در تف ما و منی آی

159 اگر آن گلشن اینجا باز یابی از این گلخن سوی گلشن شتابی

160 رها کن گلخن دنیا چو مردان رخ خود را از این گلخن بگردان

161 رها کن گلخن دنیا چو عطّار که تا آن گلشنت آید پدیدار

162 اگرچه این بیان گفتیم مطلق مرا افتاد ز آنجا کار با حق

163 مرا مقصود حقّ است از میانه وگرنه این همه دانم فسانه

164 مرا مقصود حقّست و نه باطل که مقصود از حقم آید بحاصل

165 مرا مقصود جانانست یارم وگرنه با چنین گلخن چکارم

166 مرا مقصود جانانست و دیدار که دروی گردم اینجا ناپدیدار

167 مرا مقصود جانانست بیچون که تا اینجا نمایم من دگرگون

168 مرا مقصود جانانست حاصل شد و ازوی شده من جمله واصل

169 مرا مقصود جانانست دریاب اگر مرد رهی چون من خبریاب

170 مرا مقصود جانانست اینجا که در خویشم کند بیخویش و یکتا

171 مرا مقصود جانانست بیشک که در من او شوم از دید او یک

172 مرا اینست مقصود از جهانم که این باشد همیشه زو عیانم

173 مرا اینست مقصود و دگر هیچ که اینجا مینداند بی بصر هیچ

174 چو خورشید است پیدا عین دیدار ولی ذرّه در او شد ناپدیدار

175 بقا آن دانم اینجاگه بیابم چو ذرّه سوی خورشیدم شتابم

176 بقا آن دانم و اینجاست رازم سر و جان پیش یار خود ببازم

177 بقا اینجاست در عین فنا باز ولیکن در فنا بنگر بقا باز

178 بقا اینجاست در عین حقیقت اگر می بازبینی در شریعت

179 بقا اینجاست گر از سالکانی سزد کاین نکتهها را باز دانی

180 بقا اینجاست بنگر در بقایت که خودخواهد بدن آخر فنایت

181 بقا اینجاست بنگر حضرت کل که همچون من رسی در قربت کل

182 بقا اینجاست گر دانی در اسرار وجودت از میانه کل تو بردار

183 ترا اینجاست مردان حقیقت بقا را یافتنداندر شریعت

184 بقا اینجا بجوی و جاودان شو تو چون عطّار بی نام و نشان شو

185 بقا اینجاست میجوئی بقایت بقا اینجاست میجوئی لقایت

186 بقا اینجاست اگر فانی بباشی بقای کل در اینجاگه تو باشی

187 بقا اینجاست بنگر در بقا تو بقا با تست بنگر در لقا تو

188 بقا با تست میجوئی ز هر دید نیاید راست این معنی ز تقلید

189 بقا با تست گرچه در فنائی درآخر آن زمان کلّی بقائی

190 بقا آمد فنا نزدیک عشّاق که تااندر فنا گشتند کل طاق

191 بقا آمد فنا نزدیک مردان فنا گشتند ودیدند اصل جانان

192 بقا آمد فنا نزدیک ذرّات از آن گشتند محو عین ذرّات

193 بقا آمد فنا در آخر ای دوست بقا دان مغز و آنگاهی فنا پوست

194 تو ای عطّار آخر از چه رازی که در سرّ بقایت عشقبازی

195 ترا این عشقبازی از کجایست که معنیّت چنین بی منتهایست

196 ترا این عشقبازی از کجا خواست که از عشق تو اندر دهر غوغاست

197 کمال عشق تو عین فنایست فنایست عاقبت دید بقایست

198 کمال عشق تو نزدیک جانست که جانت بیشکی اسرار دانست

199 کمال عشق تو اندر یکی بود که چندینی عجایب روی بنمود

200 تو گفتی نی همه او گفت اینجا دُرِ اسرار کل او سُفت اینجا

201 تو گفتی نی همه او گفت از خویش حجاب خویشتن برداشت از پیش

202 تو گفتی نی همه او گفت در دل که تا مقصود او گردد بحاصل

203 تو گفتی نی همه او گفت در جان ترا بنمود روی خویش اعیان

204 اگر مرد شهی منگر در این راه حقیقت اندر اینجا جز رخ شاه

205 اگر مرد رهی خود شاه با تست حقیقت این دل آگاه با تست

206 دلت آگاه و جان آگاه مانده در آخر کل عیان شاه مانده

207 دلت آگاه وجان آگاه گشته حقیقت هر دو دید شاه گشته

208 دلت آگاه وجان آگاه از این راز که پرده گشته از رخسار شه باز

209 دلت آگاه و جان آگه چه جوئی چو دانستی دگر چندین چه جوئی

210 دلت آگاه شد از جان جان نیز در اینجا یافته جانان عیان نیز

211 دلت آگاه شد از جان جانان درون دل وطن کردست اعیان

212 شد این سرّ بر تو سرّ راز منصور دم کل زن کنون تا نفخهٔ صور

213 چرا چندین سخن گوئی حقیقت چو پیدا شد نموددید دیدت

214 وصال یار داری در عیان تو بدیدی کام اینجا رایگان تو

215 وصال یار دیدی هم در اینجا شدی در جزو و کل امروز پیدا

216 جدائی نیست اکنون و یکی آی حقیقت در جدائی بیشکی آی

217 بر جانان چنان مشهور امروز شدستی در صفات سرّ پیروز

218 جدائی شد خدائی گشت پیدا تو هم دانائی اینجاگاه و بینا

219 کنون هستی ولیکن درحقیقت فرومگذار یک لحظه شریعت

220 فرو مگذار یک دم دید جانان همیشه باش در توحید جانان

221 فرو مگذار یک دم سرّ مطلق چو پیر خویشتن میزن اناالحق

222 چو پیر خویشتن امروز رازی که ازخلق جهان تو بی نیازی

223 چو پیر خویشتن امروز هستی ولی میکن تو همچون پیر مستی

224 بعزبت خود بخود میگوی این راز حجاب خود تو از صورت برانداز

225 بعزّت خود بخود عین الیقین باش ز سرّ ذات خود را پیش بین باش

226 دمی از عشق خالی نیستی هان که اندر عشق گوئی نصّ و برهان

227 از آن بر جملهٔ عشّاق میری که هر دم پیش از مردن بمیری

228 از آن بر جملهٔ عشّاق شاهی که صیتت رفته از مه تا بماهی

229 از آن بر جملهٔ عشّاق سرور شده کامروز هستی پیرو رهبر

230 از آن امروز در هردوجهانی که هم کونی و هم عین مکانی

231 از آن امروز این سر یافتستی که سوی جزو و کل بشتافتستی

232 از آن امروز ذاتی در همه تو که افکندی در اینجا دمدمه تو

233 از آن امروز پیر راز بینی که هستی بیگمان و در یقینی

234 از آن امروز منصوری تو در ذات که هستی جان بلی در جمله ذرّات

235 ندید است این زمان چون تو زمانه که هستی بیشکی از حق یگانه

236 یگانه هستی امّا میندانند بدانند این زمان کاین را بخوانند

237 اگرچه از خودی امروز پیدا حقیقت محو شد در جان جانها

238 تو باشی هیچ دیگر نیست اینجا چو میدانی که کل یکیست اینجا

239 حقیقت وصل هست و اصل دیدی ابا صورت بکام دل رسیدی

240 ز صورت جمله معنیت بدید است ولی معنی ز صورت ناپدید است

241 زهی معنی بی پایان اسرار که شد فاش از نمود سر دلدار

242 مرا دلدار هست امروز ساقی که خواهد بود ما را یار باقی

243 چنان مستم از اویش بی می خم که از مستی شدی در جزو و کل گم

244 چنان مستم من اندر آخر کار که کردم پرده پاره من بیکبار

245 چنان مستم من از امروز از دوست که شد مغزم حقیقت جملگی پوست

246 چنان مستم که هستم در یقین او چو او اینجاست ما را گفت و هم گو

247 چنان مستم که جمله یار دیدم یکی اندر یکی دلدار دیدم

248 چنان مستم که هستم در اناالحق همی گویم دمادم من اناالحق

249 اناالحق میزنددلدار خود را یقین یکیست بیشک نیک و بد را

250 اناالحق میزند اندر مکان یار که خود میبیند اندر عین دلدار

251 اناالحق میزند اندر حقیقت که پیدا کرده از دیدش شریعت

252 اناالحق میزند جانان که خویشست نهاده دید خویشش جمله پیشست

253 اناالحق میزند کو خویش دیدست ابا خود باز در گفت و شنیدست

254 اناالحق میزند بیچون در اینا که در آخر بریزد خون در اینجا

255 مرا تحقیق اندرآخر آن ماه که از سرّ ویم امروز آگاه

256 چو شرع او بگفتم در حقیقت بخواهد کشتنم بهر شریعت

257 بحکم شرع یارم کُشت آخر مرا تا کل شود اسرار ظاهر

258 بحکم شرع خواهد کُشت دلدار مرا تا در یکی گردم نمودار

259 بحکم شرع خواهد کشتنم دوست که تا بیرون شوم چون مغز از پوست

260 بحکم شرع خواهد کشتنم شاه که تا کلّی شوم از شاه آگاه

261 چو شرع او بگفتم در حقیقت بخواهد کشتنم بهر شریعت

262 بکش جانا که رازت گفتهام من دُرِ اسرار اینجا سُفتهام من

263 بکش جانا که گفتم بیشکی راز نمودم سالکت انجام و آغاز

264 بکش جانا که گفتم راز اینجا بگفتم راز تو سرباز اینجا

265 چو رازت کردم اینجا آشکاره بکن در عشقم اینجا پاره پاره

266 چو رازت گفتم از جان درگذشتم بساط عقل اینجا در نوشتم

267 کنون اینجا چه غم دارم ز کشتن نخواهم یک دم از دیدت گذشتن

268 سر و جان زان تست و می ندانم یقین اکنون که چیزی پایدارم

269 سر و جان زان تست و من نمودار چه غم دارم کنون گر تو بردار

270 کنی من بندهام تو شاه جانی مرا دایم تو جان جاودانی

271 هر آنکو کشتهٔ عشق تو آید اناالحق بی سر اینجاگه نماید

272 هر آنکو کشتهٔ عشق تو شد شاه برش موئی بود از چاه تا ماه

273 هر آنکو کشتهٔ عشقست چو منصور برش موئی بود نورٌ علی نور

274 هر آنکو کشته شد از عشق رویت یکی بیند سراسر گفتگویت

275 هر آنکو کشتهٔ عشق است از جان حیات جاودانی یافت اعیان

276 منم امروز دست از جان فشانده صفات عشق تو هر لحظه خوانده

277 بموئی نیستم من اندر این سر که اسرار تو کردم جمله ظاهر

278 بموی اندر این سر نیستم من که اسرار تو کردم جمله روشن

279 توی جز تو که است آخر بگویم که تاکم گردد اینجا گفتگویم

280 همه از بهر تست اینجای گفتار که میگویم دمادم سرّ اسرار

281 چو از بهر تو گفتار است اینجا از آن عطّار بیزار است اینجا

282 ز خود کاینجا توئی و آنجای هم تو نمائی رازهایت دمبدم تو

283 که میداند ترا تا خود چه چیزی که هستی قلبی و چون جان عزیزی

284 که داند تا تو خوداینجا که ای دوست حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست

285 بهر چیزی که دیدم در زمانه رخ خوب تو دیدم در میانه

286 بهر چیزی که من کردم نگاهی رخ تو دیدم از مه تا بماهی

287 بجز تو نیست ای ذات همه تو یقین دانم که ذرّات همه تو

288 توئی چیز دگر اینجا نبینم که از تو بیگمان اندر یقینم

289 توئی جز تو ندارم هیچ دلدار تو هستی جوهر و هم خود خریدار

290 تو هستی عاشق و معشوق ای دوست حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست

291 تو هستی عاشق و معشوق در ذات طلبکار تو اینجا جمله ذرّات

292 دمی وصلی تو بنمائی در این سر که نی اندازی اینجاگه یقین سرّ

293 همه عشّاق را در خون ودر خاک فکندی تا شدند از اصل تو پاک

294 همه عشّاق حیرانند اینجا بجزدیدت نمیدانند اینجا

295 همه عشّاق اینجا کشته کردی میان خاک و خون آغشته کردی

296 نداند هیچکس عشق تو جز خویش که عشق ذات خود دیدی تو از پیش

297 قلم راندی ز حکم یفعل اللّه ز سر خویش هستی جان آگاه

298 قلم راندی کنون بر من در اینجا که بگشادم ز دیدت در در اینجا

299 ز عشق ذات کار خویش کرده همه ذرّات را در پیش کرده

300 ندارد او به جز عشقت کناره همه در جوهر بحرت نظاره

301 بجز روی تو هر جائی ندیدند همه در پیش رویت ناپدیدند

302 تو پیدا این چنین پنهان چه داری از آن کز ذات خود خود را بداری

303 تو پیدا این چنین پنهان چرائی از آن کز ذات خود بی منتهائی

304 بسی از خویش بنموده در اسرار همه پیدا شدم در عین دیدار

305 کجا دانم در اینجا شرح آن داد ولی پیش رخت خواهیم جان داد

306 گمان عشق تو منصور دیدست کنون اندر کمالت ناپدیدست

307 تو شد کلّی ز عشق ناز سرباز یکی در کوی عشقت گشته سرباز

308 تو شد وز تو اناالحق گفت اینجا دُرِ اسرار تو او سُفت اینجا

309 تو شد وز تو اناالحق گفت در دید یکی شد در عیان سرّ توحید

310 تو شد وز تو اناالحق زد حقیقت بیکباره فنا شد از طبیعت

311 طبیعت هم توئی اندر زمانه حقیقت جوهری بهر نشانه

312 در این عالم نمودستی تو از خویش وزان جانها تو کردستی بسی ریش

313 ز بهر دید خود این جوهر پاک نموداری نمودی در کف خاک

314 کف خاک این شرف دیدست جانا که تو امروز در اوئی هویدا

315 کف خاک این شرف در جاودان یافت که از تو نقش خود او بی نشان یافت

316 کف خاک از تو اینجا یافت مقصود که دارد دید تو اینجای معبود

317 کف خاک این همه دیدار دارد که اینجا از توکل اسرار دارد

318 کف خاک این همه دیدار بنمود ز تو این جملگی اسرار بنمود

319 کف خاکست این دم جسم عطّار توئی اینجا ورا گشته نمودار

320 کف خاکست این دم در میانه ز تو دیده وصال جاودانه

321 کف خاکست اینجا راز دیده جمال رویت اینجا باز دیده

322 کف خاکست بادی در میانش توئی اینجایگه مرجان جانش

323 کف خاکم بتو دیدم رخ تو شنفته هم ز تو خود پاسخ تو

324 کف خاکم بتو دیده جمالت رسیده هم ز تو اندر وصالت

325 کف خاکم بتو پیدا شده باز ز تو دیده حقیقت جملهٔ راز

326 کف خاکم زبانی در دهانم حقیقت نور دل هم جسم و جانم

327 کف خاکم ولی اندر درونم تو بودی و تو باشی رهنمونم

328 کف خاکم حقیقت هم تو جانی که گفتی از نمود خود معانی

329 کف خاکم تو هستی عقل و ادراک دگر او گه کجا یابد کف خاک

330 کف خاکم حقیقت هر چه هستم که از دیدار و رخسار تو مستم

331 تو میبینم از آنم عین گفتار نموده از تو چندین سرّ اسرار

332 جهان از روی تو حیران بماندست فلک هم نیز سرگردان بماندست

333 جهان از روی تو پر شور و شوقست مر از روی تو هر لحظه ذوقست

334 نداری اوّل و آخر چگویم از این باطن عیان ظاهر چه جویم

335 توئی اینجا و آنجاهم تو باشی مرا هر جایگه همدم تو باشی

336 دل عطّار از تو شادمانست برون از کون و در عین مکانست

337 دل عطّار از تو در وصالست توئی امروز با تو در جلالست

338 بتو میبیند اکنون آفرینش توئی او را یقین در عین بینش

339 بتو میبیند اینجا عین هستی که در ذرّات او واقف شدستی

340 تو اکنون واقفی بر کلّ اسرار ولی رسمی است اینجاگاه عطّار

341 تو اکنون واقفی و راز دانی که خود انجام و خود آغاز دانی

342 تو اکنون واقفی در هر چه دیدی کمال خویش دیدی در رسیدی

343 ز دید هستی خود بر خودی تو یکی دیدی ابی نیک و بدی تو

344 قلم در قدرت بیچون تو راندی حقیقت نقطه بر کاغذ نشاندی

345 تو پرگاری و هم نقطه ز آغاز خوداینجا خود بخود اوئی خبر باز

346 خبرداری و از اسرار خویشی که اینجا نقطه و پرگار خویشی

347 ندیدی غیر این جاگه به جز خویش ولکین پردهٔ انداخته پیش

348 ندیدی غیر خود اندر صفاتت شناسا خود شوی بر کلّ ذاتت

349 ندیدی غیر خود در جان و در دل خودی اینجایگه ای دوست واصل

350 توئی جز تو نمیبینم یکی من که جز تو نیستی خود بیشکی من

351 ندارم جز تو میدانی حقیقت که گفتم با تو هم از دید دیدت

352 صفاتت این همه بنموده اینجا وصالت عشق در بگشوده اینجا

353 صفاتت این همه بنموده در دید دل و جانم ز یکی برنگردید

354 ترا میبینم اندر پرده اینجا که دیدت باز پی گم کرده اینجا

355 چرا خود گم نمودی در نمودار کنون مر پردهٔ عزّت تو بردار

356 چو وصل تو هم از خویشست دانم ز وصلت گویم و در وصل رانم

357 جواهرنامهٔ تو هر زمانی که گفتستم من از هر داستانی

358 ز وصل تو چو جمله من تو دیدم ز دید تو بدید خود رسیدم

359 جواهرنامه را هر کو بدیدست همه از سوی تو جانان رسیدست

360 بتو دیدار تو هم یافتم باز ز تو در سوی تو بشتافتم باز

361 بسی میجستم از دیدار تو دوست ترا تا مغز گردی و مرا پوست

362 ز وصلت آن چنانم کان تو دانی بکن با من تو جانی و تو دانی

363 تو دانی گر چه من دانستهام راز مرا سر زود هان از تن بینداز

364 بجز این صورتم چیز دگر نیست ترا افتاده جز بر خاک در نیست

365 سوی خاک درت افتاده خوارست حقیقت وصلت اینجا پایدارست

366 اگرچه سرفرازم کردهٔ تو ز تو هم عین رازم کردهٔ تو

367 مراگفتی همهٔ اسرار جانان نمودستم در این گفتار جانان

368 منم آب و توئی خورشید اینجا بتو دارم همه امّید اینجا

369 منم آب و تو خورشیدی فتاده حقیقت نور خود بر من گشاده

370 توئی اینجا یقین نور جلالم من اینجا ازتو در عین جلالم

371 جمالت را جمالت یافته باز خبردار است از انجام و آغاز

372 خبردارم در اینجا از نمودت که دارم من درون جمله بودت

373 نمود تو منم افتاده در خاک کنون بفشانده دستی ز خود پاک

374 همه از تو بتو اینجا نمودار شده الاّ منم کل صاحب اسرار

375 منم هم من توئی اسرار گفته تو دیداری کل از دیدار گفته

376 منم هم من توئی جان و جهانم تو میگوئی که من چیزی ندانم

377 ز دانائیّ تو لافی ز دستم که از دیدار تو واله شدستم

378 ز دانائی تو اینجا خبردار شدم بنمودمت با جمله گفتار

379 دلم بربودی اوّل باز دادی درم بستی و آخر برگشادی

380 چنانم جان یقین کردی بخود گم که همچون قطرهٔ در عین قلزم

381 من این دم با تو و گمگشته در تو بساط نیستی بنوشته در تو

382 به هستی تو اینجا مست گشتم دگر درخاک راهت پست گشتم

383 دگر از نیستی هستی نمودی ز دستانت بسی دستان نمودی

384 ز هستی تو جانا در خروشم چو دیگی در برت تا چند جوشم

385 ز هستی تو اینجا نیست گشتم چو در جمله توئی یکیست گشتم

386 عیان تو شدم امّا نهانی ز دریای غمت در بی نشانی

387 تو درجمله ظهوری در بطونی گرفته هم درون و هم برونی

388 ولی خود را تو میدانی خود و خویش که صورت این زمان برداشت از پیش

389 توئی این دم که هم جانی و همدم حقیقت راز میگوئی دمادم

390 اگر خواهی بیک ساعت برانی وگر خواهی به یک لحظه بخوانی

391 کنون چون خواندهٔ دیگر مرانم ولیکن از نشان گر بی نشانم

392 نشانم هم ز تست و گاهگاهی در این عین نشان در تو نگاهی

393 کنم تا زانکه کل اصلت بیابم همی خواهم که کل وصلت بیابم

394 یقین دانم که میبینم ترااصل ز دید وصل تو میبایدم وصل

395 وصال از دیدن روی تو دیدم حقیقت وصل در کوی تو دیدم

396 من اندر کوی تو دیده وبالم ولی آخر ز تو عین وصالم

397 وصال من ز دید تست جانا که گردی با خودم در وصل یکتا

398 وصال من اباتست و دگر نه توئی با جمله و کس را خبر نه

399 خبر میکن تو جانانم ز ذرّات که تا کلّی رسد جانم در این ذات

400 نداند هیچکس مر عشقبازی ترا تا چند زینسان عشقبازی

401 نداند هیچکس نشناخت رویت همه ذرّات اندر گفتگویت

402 همه با تو تو با جمله در آواز همی گوئی حقیقت هر بیان باز

403 همه با تو تو با جمله سخنگوی ترا افتاده اندر جستن و جوی

404 همه با تو تو با کل درمیانی حقیقت جانی و هم جان جانی

405 که داند بود تو از اوّل کار که چون اینجا شدی از خود پدیدار

406 که داند بود تو اینجا بتحقیق مگو آنکو خودت بخشی تو توفیق

407 حقیقت برتر از حدّ و قیاسی تو بود خویشتن هم خود شناسی

408 تو بود خود یقین از بود دیدی کنون در مرکز اصلی رسیدی

409 تو بود خویش دانستی یقین باز که اینجاگه شدی در خود سرافراز

410 تو بود خویش دانستی بتحقیق هم ازدید تو خواهد بود توفیق

411 تو بود خویشتن دانی حقیقت کمالت یافتی عین شریعت

412 از اوّل تا بآخر راز دیدی که خود را هم زخود می باز دیدی

413 تو بود خود یقین از بود دیدی که خود بودی و خود معبود دیدی

414 تو بود خویش دانستی و کس نه یکی اندر یکی در پیش و پس نه

415 از اوّل تا بآخر در نمودی ز بهر ذات خویش اندر سجودی

416 از اوّل تا بآخر در یکی باز نمودی هر چه بودی بیشکی باز

417 ز اوّل تا بآخر شاه هستی که از بود خودت آگاه هستی

418 دوئی برداشتی در نیستی دوست یکی میبینم این دم مغز با پوست

419 دوئی برداشتی و راز گفتی نمود جوهر خود بازگفتی

420 بخود اسرار خود جانان در اینجا که در بود خودم در عشق یکتا

421 ز خود گفتیّ و از خود بشنویدی جمال خویش را هم خود بدیدی

422 نمیدانم دگر تا من چگویم تو اینجا با منی دیگر چه جویم

423 تو اینجا با منی من با تو دمساز ز تو بشنفته گفته هم بتو باز

424 ز تو بشنفتهام هم با تو گفته منم این جوهر اسرار سُفته

425 ز بهر عاشقانت جان فشانم اگرچه جز یکی دیدت ندانم

426 منم واقف شده از تو خبردار تونیز از من من از تو هم خبردار

427 منم واقف شده از دید دیدت بسی گفتیم از گفت و شنیدت

428 منم واقف شده تو واقف من حقیقت در بطونی واصف من

429 چگویم وصف تو خود وصف کردی که بیشک در همه جائی و فردی

430 چگویم وصف تو وصفت ندانم وگر دانم ندانم تا چه خوانم

431 ندانم وصف تو کردن من از دل که جانی و شده درجان تو حاصل

432 ندانم وصف تو ای واصف کل توئی بیشک حقیقت حاصل کل

433 چنان حیران و مدهوشند و خاموش از آن جامی که کردند در ازل نوش

434 چنان افتادهاند حیران شده پاک که بر سر کردهاند از سوی تو خاک

435 ز شوقت در یکی خاکند و خونند حقیقت هم درون و هم برونند

436 اگرچه وصف انسانست بسیار توئی مر جمله را درمان و هم یار

437 تو یاری هیچ دیگر نیست دانم که بودت در همه یکیست دانم

438 ز هم از جمله خود را گم نموده نموده خویشتن هم خود ربوده

439 کمال ذات تو منصور دانست وگرنه که در اینجاگه توانست

440 کمال ذات تو هر دو جهان است شده پیدا و ذات تو نهانست

441 نهانی وشده پیدا زدیدار حقیقت مطلّع بر لیس فی الدّار

442 نه اوّل دارنه آخر تو از دید توئی اینجایگه در عین توحید

443 تو دانی اندر این صورت رخ خود نموده گفته اینجا پاسخ خود

444 تو دانی اندر این صورت نهانی که میگویم مها اسرار جانی

445 توئی همدم که می همدم نداری توئی محرم که نامحرم نداری

446 چنان عاشق شده بر خود چو منصور که میخواهی که باشی از خودی دور

447 نمودی رخ چرا پنهان شدی باز مگر کز جان دگر جانان شدی باز

448 تو جانانی و هم جانان پدیدست در این صورت ز تو گفت و شنیدست

449 تو جانانی و هم جانها نمودار ز تست اینجایگه در غرق اسرار

450 تو جانانی و هم جان جهانی کمال خویشتن از خود بدانی

451 ندانم تا چهٔ ابا یکی دوست ترا میبینم اندر مغز و هم پوست

452 یکی میبینمت اندر همه باز فکندستی در اینجا دمدمه باز

453 یکی میبینمت اندر جهان من گرفته نورت اندر جان نهان من

454 بجز تو نیست اندر هر دو عالم که بنمائی ز خود سرّ دمادم

455 بجز تونیست تا خود را بدانی بگوئی این همه سرّ معانی

456 یکی ذاتست اینجا رخ نمود است مرا این سر ز خود پاسخ نمود است

457 که اینجاگه منم عطّار جانان منم درجملگی پیدا و پنهان

458 منم اینجایگه عطّار جانم که میدانم ز خویش و خویش خوانم

459 منم عطّار اینجا هیچکس نیست بجز من مر مرا فریاد رس نیست

460 منم عطّار اکنون و تو در باز که کردم با تو اینجاگاه در باز

461 منم عطّار اکنون راز دیدی ز ذات من عیانم باز دیدی

462 منم عطّار اندر آفرینش همه اینجایگه هم جان تو بینش

463 یکی ذاتم نموده رخ در آفاق شدم امروز اندر جزو و کل طاق

464 یکی ذاتم تو ای عطّار دریاب کنون از نزد ما برخیز و بشتاب

465 ز جسم و جان و عمر و زندگانی طمع بُر تا وصال من بدانی

466 طمع بُر از همه با ما قدم زن همه پیدائیت سوی عدم زن

467 طمع بگسل دراینجا هر چه بینی همه من بین اگر صاحب یقینی

468 طمع بگسل که تا دیدت نمایم ببُر سر تا که توحیدت نمایم

469 طمع بگسل که دانستم همه راز که ذات کل منم اینجا و سرباز

470 دگر اینجای مانده تا بخوانیم حقیتق هیچ ماندست تا بدانیم

471 چو جانان با من است اینجا یقینم چو چیزی دیگرم جز وی نه بینم

472 چو جانان با من است اینجا نمودار از اویم این زمان درخود گرفتار

473 چو جانان با من است و آشنائیم در آخر بیشکی عین خدائیم

474 چو جانان با من است و راز گفته همه اسرار با ما بازگفته

475 کنون دیدار جانانست اینجا عجب عطّار حیرانست اینجا

476 چنانم ره نموده سوی منزل رسیدم تا شدم در عشق واصل

477 چنانم واصل و حیران دلدار که جز او مینبینم من در اسرار

478 چنانم واصل وحیران بمانده که خود جانانم و جانان بمانده

479 منم جانان شده بر خویش عاشق بگفتم آنچه بد تحقیق لایق

480 منم واقف شده اینجا ز رازم که خود از عشق خود را سرببازم

481 منم جانان و دیده روی خود من رسیده این زمان در کوی خود من

482 منم جانان و دیگر هم منم خویش حجاب پردهام برداشت ازپیش

483 رخ خود دیدم و عاشق شدم باز بسوی مرکز اصلی شدم باز

484 بجز این هیچ جوئی هیچ باشد حقیقت این صور خود هیچ باشد

485 بگفت اینجایگه تا چند هیچی بجز اینکه ببینی هیچ هیچی

486 چنین توحید دان اندر خدائی شود بردار اینجاگه جدائی

487 دوئی را بار دیگر پیش ما در بآن سرّ حقیقت هان تو مگذر

488 خدا با تست و تو اندر گمانی نشانت میشود کل بی نشانی

489 چو گردی بی نشان در آخر کار تو باشی در همه دیدار گفتار

490 خدا آن دم تو هستی چون شوی گم همه باشد صدف تو بحر قلزم

491 ز دید خویشتن اینجا فنا شو پس آنگه در همه بود خدا شو

492 خدا شو چون فنا گردی ز خویشت همه آنگه نهد دلدار پیشت

493 خدائی آن زمان بین از خدا تو چو باشی دو یکی نَبْوی جدا تو

494 چو تو مُردی از این صورت تو اوئی که در جمله زبانها گفتگوئی

495 بنقد امروز میبین روی جانان که هستی زنده اندر کوی جانان

496 بنقد امروز چون دانستی این اصل یکی میبین و خوش میباش در وصل

497 بنقد امروز میبین یار جمله که چیزی نیست جزدیدار جمله

498 بنقد امروز میبین روی معشوق وصال یار در هر کوی معشوق

499 بنقد امروز در نقدی میندیش حجاب اکنون بکل بردار از پیش

500 تو اوئی او تو است تو هیچ منگر اگر از واصلانی هان تو برخور

501 بود وصلش در اینجا خور نه اینجا که در اینجاست مر دلدار پیدا

502 کنون ازوصل برخور تا توانی چو دانستی که هم خود جان جانی

503 کنون ازوصل برخور صاحب راز نمود دوست میبین و سرافراز

504 کنون ازوصل برخور سوی دنیا که جانان یافتی در کوی دنیا

505 کنون ازوصل برخور آخر کار که جانان مر ترا آمد پدیدار

506 کنون ازوصل برخور همچو منصور که در ذاتی و از ذاتی علی نور

507 کنون عطّار گفتی جوهرالذّات حقیقت وصل کل با جمله ذرّات

عکس نوشته
کامنت
comment