- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 غلام ساقیِ خویشم که از شرابِ شبانه ز بامداد کند چشمة حیات روانه
2 به جمع کردنِ اصحاب قاصدی بفرستد چنان که عذر کسی نشنود به هیچ بهانه
3 حریف را که کند کاهلی سزا بدهندش به زور موی کشانش برون برند ز خانه
4 اگرچه هر که به عنفش بری به حلقه ی مجلس یقین که نیست حریفانه بل بود خرفانه
5 وگرنه زندهدل از یرتِ صبحگاه به تعجیل به باغ خنب دواند الاغ ایلچیانه
6 غرض فزونیِ شوق و محبت است زیاده نه لهو و هزل نه آوازِ چنگ و بانگ چغانه
7 چو باد میگذراند زمانه کشتی عمرت وزین محیط به یک حمله میبرد به کرانه
8 میان قلزم دنیا بماندهای متحیر بکوش تا به سلامت برون شوی ز میانه
9 دلا مکن به ملاقاتِ دوست هیچ توقع هنوز ناشده از خویشتن به دوست یگانه
10 ز خویشتن به درآ تا به خانه دوست درآید دویی نشانه ی کثرت بود مباش نشانه
11 مپیچ روی ز وحدت مکن تتّبع کثرت فسونِ عشق ز خود دفع میکنی به فسانه
12 مباش الاّ فرزند نقدِ وقت عزیزا قبول کن ز نزاری نصیحتی پدرانه
13 چو روزگار سر آمد چه پادشا چه گدا را به یک نفس که برآرد زمان نداد زمانه