- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 غریبی ز فضل و هنر بهره ور تن از جامه خالی کف از سیم و زر
2 به شهر دگر شد ز تنگی مقیم که بود اندر او شهریاری حکیم
3 به خلق کریمانه بنواختش به شغل قضا محترم ساختش
4 به سر برد یکچند مشغول کار ز ناگه بر او تیره شد روزگار
5 شد از تهمت حسد پر ستیز به ناکرده جرمی بر او شاه نیز
6 به غراتگران گفت اشارت کنند کش از سیم و زر خانه غارت کنند
7 چو بیند تهی خانه خویشتن ببرند تصحیف آنش ز تن
8 چو مسکین دلی با دو صد غصه جفت شنید از لب شاه این قصه، گفت:
9 نرنجم که بر خانه آید شکست ز تصحیف آنم بدارید دست
10 من این را ز شهر خود آورده ام نه حاصل به شهر شما کرده ام
11 ز شهر شما هر چه اندوختم ازان چشم امید بردوختم
12 شما هم ره لطف گیرید پیش بدوزید از آورده ام چشم خویش
13 چو شه لطف گفتار او را شنید ز خشمی که بودش فرو آرمید
14 بفرمود تا دست ازو داشتند چنانش که می خواست بگذاشتند
15 ز سیم و زر خانه دامن فشاند بشد عارضی ها و ذاتی بماند
16 بیا ساقی آن آتشین می بیار که سوزد ز ما آنچه ناید به کار
17 زر ناب ما گردد افروخته شود هر چه نی زر بود سوخته
18 بیا مطرب و باد در دم به نی که از خرمن هستیم باد وی
19 بدور افکند کاه بیگانه را گذارد پی مرغ جان دانه را