باغبان می خواست برد شاخی از سرو بلند از جامی غزل 85

باغبان می خواست برد شاخی از سرو بلند

1 باغبان می خواست برد شاخی از سرو بلند دید کو ماند به قدت اره در نرمی فکند

2 تا لبت را دیده ام هرگز نرفته ست از دلم نی بدین چسبندگی شهد است نی جلاب قند

3 می نگویم چون سپند و آتش است آن خال و رخ کی چنین آرام گیرد بر سر آتش سپند

4 عاشق رنجور را کز لعل تو مانده ست دور گرچه باشد شربت عیسی نیفتد سودمند

5 جان بسی کندیم بهر گوهری از کان وصل کان اگر اینست و گوهر جان بسی خواهیم کند

6 دود آه من که پیچان می رود تا آسمان کنگر مقصود را خواهد شدن روزی کمند

7 از سعادت آن دو رخ بر عاشقان آمد دو در یارب ابواب سعادت بر رخ جامی مبند

عکس نوشته
کامنت
comment