ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست از سعیدا غزل 163

ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست

1 ز عالمش چه خبر آن که او پریشان نیست ندیده لذت سر ما تنی که عریان نیست

2 سفال خانهٔ ما بشکند سر فغفور که مور کلبهٔ ما کمتر از سلیمان نیست

3 چو باده خون جگر نوش و ذوق را دریاب چه نشئه ها که در این آب صاف پنهان نیست

4 مرا در آینهٔ دل نمود جانان عکس که هیچ آینه را تاب و طاقت آن نیست

5 به خاک پای تو در دل چه گوشه ها خالی است گمان مبر که در این خانه جای مهمان نیست

6 به هر خیال چو معنی سراسری رفتم کدام سینه که از داغ او گلستان نیست؟

7 به غیر یار سعیدا در این سرای خیال همیشه کیست که از کرده ها پشیمان نیست؟

عکس نوشته
کامنت
comment