ز بس این تن پرستان کرده خم گردن از سعیدا غزل 573

ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی

1 ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران‌جانی

2 مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی

3 به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی

4 ز فرمان تو بیرون می‌رود در آستین دستت مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی

5 دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی

6 «بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت» شبی با این قضا بزم چنین من در غزل‌خوانی

7 سعیدا سال‌ها جان کند تا امشب به کام دل مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر