1 ز آئینهٔ دل چو زنگ اغیار زدود نه جامه سفید ساز و نه خرقه کبود
2 چون اهل زمان نهایم در قید فنا ما فانی مطلقیم در عین وجود
1 از کوتهی، ار عمر درازت هوس است جاوید اگر شوی همان یک نفس است
2 خر تیرهٔای الاغ تا کی شرمی درماندهٔای مزبله تا چند بس است
1 چون بادگری سر نکند راه عدم را داد است بگوئید عرب را و عجم را
2 بگرفته همه اهل جهان را غم راحت یا رب که نگیرند ز ما راحت غم را
1 عشقی بتازه باز گریبان گرفته است آه این چه آتش است که در جان گرفته است
2 ایدل ز اضطراب زمانی فرو نشین دستم بزور دامن جانان گرفته است