1 ز آغاز خودی کس را خبر نیست خودی در حلقهٔ شام و سحر نیست
2 ز خضر این نکتهٔ نادر شنیدم که بحر از موج خود دیرینه تر نیست
1 منزل و مقصود قرآن دیگر است رسم و آئین مسلمان دیگر است
2 در دل او آتش سوزنده نیست مصطفی در سینه او زنده نیست
1 مسلمان را همین عرفان و ادراک که در خود فاش بیندر مزلولاک
2 خدا اندر قیاس مانگنجد شناسنرا که گوید ما عرفناک
1 وجودش شعله از سوز درون است چو خس او را جهان چند و چون است
2 کند شرح اناالحق همت او پی هر «کن» که میگوید «یکون» است
1 محبت از نگاهش پایدار است سلوکش عشق و مستی را عیار است
2 مقامش عبده‘مد ولیکن جهان شوق را پروردگار است
1 دلت می لرزد از اندیشهٔ مرگ ز بیمش زرد مانند زریری
2 به خود باز آ خودی را پخته تر گیر اگر گیری ، پس از مردن نمیری
1 مثل آئینه مشو محو جمال دگران از دل و دیده فرو شوی خیال دگران
2 آتش از ناله مرغان حرم گیر و بسوز آشیانی که نهادی به نهال دگران