- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد
2 عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد
3 گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم مبادا گوهر من در کف دنیای دون افتد
4 نفس در سینهٔ من دست و پا گم کرده می گردد چه باشد حال غواصی که در دریای خون افتد؟
5 حزین اندیشه در کار تو حیران است دانا را نمی بایست دل، دست و گریبان جنون افتد