ز اشک آخر به دل فیضی رسد از جویای تبریزی غزل 1014

1 کاری نیاید از خرد ذوفنون ما ما را بس است مرشد کامل جنون ما

2 سر در کنار دامن محشر نهاده است خوش دل ازین مباش که خوابیده خون ما

1 صاف حسرت زغمت نشئه طراز است مرا شیشه دل زتو لبریز گداز است مرا

2 خوش نماتر شده از جوش غرورش عجزم نار او رونق بازار نیاز است مرا

1 فروغ بادهٔ لعلی برافروزد چو رنگش را نقاب از پرنیان گل سزد حسن فرنگش را

2 نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد به چشم شوخی مژگان بود رگهای سنگش را