ز من پرسید حیدر از عطار نیشابوری جوهرالذات 68

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

ز من پرسید حیدر کیستی تو

1 ز من پرسید حیدر کیستی تو بگو کاین جایگه بر چیستی تو

2 در اینجاآمدی بیرون ز ساعت سعادت داری اینجا یا شقاوت

3 چه داری آنچه داری راست برگو ز من این سرّ دل درخواست برگو

4 بدو گفتم که ای جان جهانم یقین دانم که من راز نهانم

5 ز سرّ تو شدم پیدادر این دم ز تو گویم حقیقت راز آن دم

6 ز سرّ تو در اینجا دید دیدم به یک لحظه بکام دل رسیدم

7 ز راز تو شدم پیدا نهانی بخواهم گفت اسرار معانی

8 بگفتی کیستی من خود که باشم بنزد ذاتت ای حیدر که باشم

9 که باشم من نیم خود نیستم من در این دنیای دون خود کیستم من

10 نیم من نیستیم دارم بباطن ز ظاهر بازگویم کار باطن

11 نیم من اندرونم هیچ نبود سراپایم به جز از هیچ نبود

12 سراپایم همه بر هیچ افتاد بنای باطنم بر هیچ افتاد

13 ندارم هیچ و در پیچی فتادم یقین دانم که در پیچی فتادم

14 ندارم هیچ و میدانی تو رازم تو خواهی بود حیدر کار سازم

15 ندارم هیچ و پایم رفته درچاه شدم پیدا در اینجاگاه ناگاه

16 چو پایم اندراین چاهِ بلا ماند درونم اندر این عین فنا ماند

17 چو پایم در درون چاه ماندست منم حیران بدید شاه ماندست

18 بجز درد جگر اینجا ندارم بمانده دردرون چاه خوارم

19 جگر پرخون و دل سوخته من ولیکن سرّ ز تو آموخته من

20 جگر پر خون و دل پر درد دارم در این چه مانده سرگردان و خوارم

21 نیم حیدر کنون ما راتو دانی که ما را دادهٔ راز نهانی

22 کمر در خدمت تو بستهام من که با رازت کنون پیوستهام من

23 کمر بستم علی آسا به پیشم که تا مرهم نهی بر جان ریشم

24 کمر بستم علی آسا برت من که کردستی مرا اسرار روشن

25 کمر بستم علی آسا کنونم که در اسرار هستی رهنمونم

26 کمر بستم زجانت بندهام من سر اندر نزد تو افکندهام من

27 کمر بستم منش تا روز محشر که بودی اوّلین راهم تو رهبر

28 کمر بستم ز اسرارت نگردم یکی لحظه ز گفتارت نگردم

29 کمر بستم که میدانم ترا حق ز تو دارم کنون من سرّ مطلق

30 کمر بستم که میدانم که جانی که گفتستی مرا راز نهانی

31 کمر بستم بنزدت تا قیامت کشم در راه تو بیشک ملامت

32 کمر بستم کنون نزدیکت ای جان بگویم بیزبان با عاشقان آن

33 کمر بستم بنزدت بی یقین باز مرابنمای اینجا اوّلین راز

34 کمر بستم که جانی در تن و دل کنی اسرار اینجا روشن دل

35 زِنِی چون حیدر این اسرار بشنید نظر کرد و وجودش ناتوان دید

36 ز سر تا پای او پیوسته درهم چو محکومان کمر بربسته محکم

37 در او اسرار جانان یافت اینجا حقیقت راز پنهان یافت اینجا

38 وجودش ناتوان و اندرون پاک بمانده پای او در آب و در خاک

39 درون چاه معنی بازمانده ولیکن صاحب پر راز مانده

40 چون آن اسرار از او بشنید حیدر که خوش آمد ورا آن لحظه خوشتر

41 جوابش داد کایمر تو ز هستی ز عشق دوست تو سرّ الستی

42 الست عشق داری چون نهٔ تو ز جام عشق کل مست مئی تو

43 زِ رازِ سرّ جانان مست گشتی چونی گفتی کنون تو مست گشتی

44 تو هستی این زمان از هست اسرار که خواهی بود بیشک مست اسرار

45 تو هستی راز دار هر دو عالم بگوئی بیزبان سرّ دمادم

46 تو هستی راز دانِ خالقِ پاک که پروازت بود از عین افلاک

47 تو هستی این زمان اسرار گفته ابا حق گفتهٔ و ز حق شنفته

48 تو هستی این زمان مر سرّ بیچون که برگوئی زِ هر رازی دگرگون

49 تو هستی این زمان اسرار ما را بگوئی هر زمان گفتار ما را

50 تو هستی این زمان سرّ الهی بگو اسرار چندانی که خواهی

51 تو داری و تو هستی راز جانان بگو با عاشقان اسرار سبحان

52 ترا بخشیدم این دم سرّ آن دم برو با عاشقان می گو دمادم

53 بگو با عاشقان سرّ نهانی بزن دمهای شوق لامکانی

54 بگو با عاشقان آنچه شنفتی که با من خوب اسرارت بگفتی

55 بگو با عاشقان هر لحظهٔ راز حجاب از پیششان کلّی برانداز

56 بگو با عاشقان هر لحظه پنهان نمود عشق سرّ دوست اعیان

57 بگو با عاشقان گفتار ما را که تا دانند هان اسرار ما را

58 ترا دادیم اکنون داد ده تو وجود خویشتن بر باد ده تو

59 سر و پایت بیفکن همچو عشّاق که بیسر سرّها گوئی در آفاق

60 سر و پایت بیفکن بیسر و پای رموز عشق را اینجا تو بگشای

61 سر و پایت بیفکن تا توانی که بیسر بازدانی آنچه دانی

62 سر و پایت بیفکن راز برگوی که با عشّاق گردانی تو چون گوی

63 که چون تو اندر آئی در سخن تو بگوئی جملگی راز کُهن تو

64 همه عشّاق از رازت در آواز ببیند جان جان اینجایگه باز

65 سماع عشق جانان گوش دارند نمود جسم و جان بیهوش دارند

66 سماع جسم و جان عین فنا دان فنا را جملگی رازِ بقا دان

67 بوقتی کاندر آید نی بگفتار بنالد ناگهی از شوق دلدار

68 دلِ عشّاق در پرواز آید در آندم در نمود راز آید

69 کند بیهوش جان عاشقان را براندازد زمین را و زمان را

70 دل و جان محو گرداند بیکبار نماید رخ ز ناگاهیت دلدار

71 در آندم وانماید عاشقانش که ازنی بازداند عاشقانش

72 که او اینجا چه میگوید زنالش ز درد عشق بنماید جمالش

73 چو دم در نی شود بیچون بماند که داند تا که گفتن چون بداند

74 دل صادق از آن دم جان ببیند رخِ معشوق خود پنهان ببیند

75 دل صادق در آندم یار جوید عیان ذات در اسرار جوید

76 دل صادق بداند کان چه حالست دم نی عاشقان اینجا وصال است

77 دل عشّاق آندم دم زند کل نهاد خویش بر عالم زند کل

78 دم عشّاق آندم عین هستی بیابد بی نمود بت پرستی

79 دل عشّاق در اسرار آید عیان در دیدن دیدار آید

80 دل عشّاق آندم گر بجوید همه اسرار با دلدار گوید

81 در آندم گر سماع بی سماعش بر آید جان کنی اینجا وداعش

82 اگر مرد رهی آندم که بیند سزد گر جسم و جان اینجا نبیند

83 در آندم رحم کن گر مرد راهی بگوید بی عیان سرّ الهی

84 در آندم جهد کن تا راز اوّل بیابی چون کنی جسمت مبدّل

85 در آندم جهد کن کز جان بر آئی که چون بیجان شوی عین بقائی

86 در آندم جهد کن تا راز گوئی نباشی تو ابا حق بازگوئی

87 در آندم جهد کن تا دل نباشد حجاب نقش آب و گل نباشد

88 در آندم جهد کن تا باز دانی ابی خود جمله اسرار معانی

89 در آندم جهد کن بیخویشتن تو که پی بردی نمود جان و تن تو

90 عیان بینی جمال اندر جلالش رسی بیجان و دل اندر وصالش

91 عیان بینی تو بی خود روی دلدار شود اسرار مخفی بر تو اظهار

92 عیان بینی درون خود بقایش در آندم باز جو کلّ لقایش

93 عیان بینی نمود جمله مردان فلک همچون تو اندر رقص گردان

94 در آندم چون فلک در رقص آئی ترا پیدا شود عین خدائی

95 فنا شو اندر آن دم در فنا تو که تا یابی همه عین لقا تو

96 فنا شو در خدا تو از دم نی تو همچون او بخور یک دم از آن می

97 از آن دم مست شو در حالت جان که تا بینی رخ معشوق اعیان

98 از آن می مست شو در بیخودی تو که بیرون آئی از نیک و بدی تو

99 از آن می مست شو اندر نمودار حجاب مستیت از پیش بردار

100 از آن می مست شو پس مست حق باش دمادم همچو نی تومست حق باش

101 از آن می مست شو مانند گوئی بزن در عشق اینجا های و هوئی

102 از آن می مست شو مانند افلاک برافشان نور قدس خویشتن پاک

103 از آن می مست شو جانان نظر کن تمامت ذرّهها در خود خبر کن

104 از آن می مست شو مانند حلّاج وجود خود چو نی کن همچو آماج

105 از آن می مست شو مانند منصور چو نی در دم بجوش جان خود صور

106 از آن می مست شو اعیان مطلق مزن از بیخودی از حق اناالحق

107 از آن می مست شو تو جان جانی چرا در خویشتن اکنون نهانی

108 از آن می مست شو اسرار بشناس نمود نقش خود کن دید نقاش

109 از آن می مست شو تا چند خود بین توئی اکنون دمادم سرّ حق بین

110 از آن می مست شو بنمای مطلق تو چون منصور کل سرّ اناالحق

111 چونی اندر میان جمع نالان یقین دانند عیان صاحب وصالان

112 که بیچونست ازگفتار او راست که اسرار معانی نیست پیداست

113 ز سرّ عشق دارد نی وصالی که میدارد که مینالد ز حالی

114 ز سرّ عشق نی نالان درآمد ز بهر عاشقان او رهبر آمد

115 ز سرّ عشق مردان راز گفتند حقیقت هر یکی از راز گفتند

116 از او هر یک بیانی کرد اینجا که از بهر چه دارد شور و غوغا

117 فغان نی ز اسرارست دردم که میگوید ز عشق درد آندم

118 فغان نی علی دانست یکبار که او دانستش و بخشید اسرار

119 فغاننی عیان میدان که حیدر یقین دانسته همچون راز اکبر

120 فغان نی همه از درد باشد کسی داند که مردِ مرد باشد

121 ز درد عشق مینالد ز اسرار سماع جان کسی داند که از یار

122 که چون او جان و دل سوراخ دارد همیشه سوز و درد و آخ دارد

123 اگر تو صاحب دردی فغان کن وجود خویشتن اینجا نهان کن

124 اگر تو صاحب دردی در این راز حجاب آندم ز پیش خود برانداز

125 اگر تو صاحب دردی در این بین خدا را در نهادت خود یقین بین

126 اگر تو صاحب دردی بهرحال بجز حق میمبین خود هیچ احوال

127 در آن ساعت که دل بیخویش گردد نمود عشق جمله درنوردد

128 یکی باشد سماع عشق در جان که بنماید حقیقت روی جانان

129 چونی باش ای ندیده جوهر راز دم خود کرده در اسرار کل باز

130 همه زان تو و تو در سماعی بکرده جان و جسمت را وداعی

131 همه مردان ره حق باز دیدند سماع دوست در جان بازدیدند

132 سماع دوست در جانست نه در نی تو خوردستی از آن جام ازل می

133 دم آدم چو در نی سالها کرد بسی در هر صفت آوازها کرد

134 دم آدم همه اسرار برگفت هر آنچه دید بُد از یار برگفت

135 دم آدم چو در نی شد نهانی بگفت اسرار کلّی در معانی

136 دم آدم تو داری و توئی نی بهر رازی تو مینالی تو از وی

137 دم رحمان توداری و مشودور دمادم میدمد درجان تو صور

138 زند سوراخ در بود وجودت عیان کردست مر اسرار بودت

139 ز چاه آمد برون ناله ز انوار نمود این جایگه او بود دیدار

140 ز چاه آمد برون تا سرّ بگوید نمود راز خود اینجا بجوید

141 همه اسرار جان دارد در اینجا همه انوار جان دارد در اینجا

142 از آنجا آمد اندر جاه دنیا که تا گردد ز راز آگاه دنیا

143 چو حق در جاه دنیا راز برگفت یقین هم جاه دنیا راز بشنفت

144 علی بودست اگر این سر بدانی ز من بشنو تو اسرار معانی

145 چو زین چاهت برآمد صورت بود همی جوئی از آن اسرار معبود

146 سر و پایت بیفکن تا که این راز بدانی در زمان انجام و آغاز

147 نهادت برگره افتاد در پیچ درونت همچو نی خالیست در هیچ

148 نهادت برگره کردند از آغاز نمییابی تو راز اوّلین باز

149 از آن جامی که جانها مست او شد نبُد پیدا نمود هست او شد

150 از آن جامی که خوردست عین منصور که نامش بود کل تا نفخهٔ صور

151 از آن جامی که اشیا یافت بوئی بسرگردانست دائم همچو گوئی

152 از آن جامی که خورشید جهانتاب چشیدست و بسرگردانست از تاب

153 از آن جامی که مه خوردست در ره شود ازتاب او مر جوهر مه

154 از آن جامی که آتش یافت خانه از آن مستی همی سوزد زمانه

155 از آن جامی که رطلی یافته باد از او شد عالم ارواح آباد

156 از آن جامی که یکدم خاک دیدست از آن اسرار صنع پاک دیدست

157 از آن جامی که در آب روانست از آن از عشق او ازجان روانست

158 از آن جامی که در کهسار افتاد یکی قطره ز هستی زار افتاد

159 وجودش پاره شد اندر غم یار همی گردد شده ریزه ز تیمار

160 مئی کان بحر خورد و میزند جوش کجاهرگز تواند بود خاموش

161 مئی کان جسم ناگه یافت بوئی فتاد اندر درونش های و هوئی

162 مئی کین دل از او یک قطره خوردست ز بوی عشق در اندوه و دردست

163 مئی کان جان بخورده درمعانی همی گوید همی راز نهانی

164 مئی کان سالکان اینجای خوردند فتاده درره و وز خود بمُردند

165 مئی کان عاشقان لاابالی دمادم میخورند اینجا بحالی

166 مئی کان چون خورند عشّاق اینجا نواها میزنند آفاق اینجا

167 مئی کان جسم جان یک قطره دریافت سوی کون و مکان دزدیده بشتافت

168 مئی کان خورد عطّار اندر اینجا نماید لحظه لحظه سرّ یکتا

169 درون او سماع یار دارد دل از جمله جهان بیزار دارد

170 نمیداند که خود آخر چه گفته است که او دُرهای پر معنی بسفتست

171 نماندش عقل و هوش و عین ادراک برافکند است کلّی جسم و جان پاک

172 ز زیر عشق در آفاق جانها زند اوداستانها در بیانها

173 دمادم میزند این زیر عشّاق که او دارد عیان تدبیر عشاق

174 دمادم میدمد ازنفخهٔ صور اناالحق میزند مانند منصور

175 اناالحق میزند در کلّ آفاق میان جمله عشّاق است اوطاق

176 نوای پردهٔ عشّاق دارد عیان آیات فی الافاق دارد

177 نوار پردهٔ عشّاق سازد همه ذرّات در جان مینوازد

178 ز زیر عشق دایم در خروش است ز بحر لامکان اینجا بجوش است

179 ز زیر عشق این دستان که بنواخت سر عشّاق در عالم برافراخت

180 ز زیر عشق عشّاق جهان او همه در رقص کردستش جهان او

181 چو زیر عشق هر دم مینوازد ز سوزش جملهٔ عشّاق سازد

182 چو زیر عشق او را دردم آید از آن دم یادش اینجا زادم آید

183 که آدم چون برون آمد ز جنّت درونش پر خروش و عین قربت

184 شب و روزش نبُد جز ناله و درد بمانده در میان دهر او فرد

185 سماع درد و زیر شوق جانش همی زد در درون جان نهانش

186 از آن دُردی که آدم یافت اینجا کنون اندر درون افتاد ما را

187 از آندردم دمادم من خروشان بدیگ عشق اینجاگاه جوشان

188 همه ذرّات من اندر سماعند بکرده عقل جان اینجا وداعند

189 برافکندند کلّی دل از این خاک که اینجا بازدیدند صانع پاک

190 برافکندند کلّی پرده از رخ چو بشنیدند کل از یار پاسُخ

191 برافکندند اینجا کلّ هستی رها کردند بیشک بت پرستی

192 برافکندند اینجا هستی خود چو افتادند اندر مستی خود

193 برافکندند آنچه بود پیدا شدند از لامکان دید پیدا

194 ز دیده دید حق را باز دیدند نظر کردند و اندر حق رسیدند

195 ز دیده دید جانان راز بنمود مر انسان را نمودش باز بنمود

196 همه ذرّات من درحق رسیدند نمود جان جان از حق بدیدند

197 همه ذرّات من جویای یارند ورا دید نهان گویای یارند

198 همه ذرّات من در ترجمانند دمادم جمله در شرح و بیانند

199 همه ذرّات من اندر فنا اند بکلّی در عیان عین بقا اند

200 همه ذرّات من نابود گشتند سراسر جملگی معبود گشتند

201 همه ذرّات من اندر نمودار عیان بنموده در اینجای دیدار

202 همه ذرّات من در شوق جانند کنون افتاده اندر ذوق جانند

203 همه ذرّات من در آشکاره چو منصورند کلّی پاره پاره

204 همه ذرّات من منصور گشتند سراسر جملگی پر نور گشتند

205 همه ذرّات من اندر اناالحق فرو گفتند راز یار مطلق

206 همه ذرّات من چون یاردیدند زهر سوئی بسوی او رسیدند

207 همه ذرّات من اینجا نهانند ز دید یار خود اندر عیانند

208 همه ذرّات من در اوّلین باز بدیده جمله را از آخرین باز

209 مرا چون وقت کشتن آمده باز همی گوید حقیقت گو ز سرباز

210 مرا چون وقت کشتن در رسیدست که چشم جانم اینجا حق بدیداست

211 همه ذرّات من گردان عشقند از آن اینجای سرگردان عشقند

212 که وصلم ناتمامی باشد اینجا مرا ناپخته خامی باشد اینجا

213 چو وقت کشتن آمد در وصالم نمانده ذرّهٔ عین وِبالم

214 چو وقت کشتن آمد جان جانان شوم اینجا ز دید دوست پنهان

215 مرا چون وقت کشتن پیش آمد نمود عشقم اینجا بیش آمد

216 مرا چون وقت کشتن زود دیدم برافکندم همه معبود دیدم

217 مرا چون وقت کشتن آمدست هان نخواهم دید جز که جمله جانان

218 مرا چون محو شد در دیدن دوست یقینم شد که درگفتار کل اوست

219 مرا خود جان چه باشد خود قبولست که او اندر اصول دل نزول است

220 دل و جان رفت جانانست تنها که اینجا میکند او شور و غوغا

221 دل و جان رفت جانان رخ نمودست درون جان و دل گفت و شنودست

222 دل و جان رفت تا بنمود دیدار بجز جانان نمیبینم پدیدار

223 دل و جان رفت و او میبینم و بس بجز اونیست در عالم مراکس

224 دل و جان رفت تا دیدار دیدم نظر کردم بکلّی یار دیدم

225 دل و جان رفت و سلطان گشت عطّار نمود جانش جانان گشت عطّار

226 دل و جان رفت جانان جان گرفتست درون جسم و جان پنهان گرفتست

227 دل و جان رفت جانانست تحقیق مرا در داده اینجاگاه توفیق

228 دل و جان رفت دید او را ز اوّل ندارد زان بجان و دل معوّل

229 دل و جان رفت و حق اسرار گفتست خود او در وصال او بسفتست

230 دل و جان رفت شد جمله ابر باد که تا شد عالم ارواح آباد

231 نمود جمله عشّاقم من از جان که در من کرده است او راز پنهان

232 نمود جمله عشّاقم من از دل که بگشودم در این جا راز مشکل

233 نمود جمله عشّاق جهانم که من کل آشکارا و نهانم

234 نمود جمله عشّاقم در آفاق که از من شور خواهند کرد عشّاق

235 نمود جمله عشّاقم بمعنی که دارم شرح عشق ونور تقوی

236 نمود جمله عشّاقم نهانی مرا شد منکشف جمله معانی

237 نمود جمله عشّاقمخبردار که چون منصور هستم من ابردار

238 نمود جمله عشّاقم که دیدم نمود یار آنگه سربریدم

239 نمود جمله عشّاقم بکشتن بخواهم یک دم از سردرگذشتن

240 نمود جمله عشّاقم که در کل کشیدستم چو آدم من بسی ذلّ

241 نمود جمله عشّاقم چو آدم که دارم جنّت جانان در این دم

242 دم من دمدمه در عالم انداخت وجود عاشقان چون شمع بگداخت

243 دم من دمدمه دارد نهانی که او دیدست کل عین العیانی

244 دم من سالکان را کرد واصل که دارد جملگی مقصود حاصل

245 دم من وصل دارد ازنمودار که اینجا میندارد هیچ پندار

246 دم من عین ذاتِ لامکانست حقیقت راست خواهی جان جانست

247 دم من هست سلطان شریعت از آن دم زد بکلّی از حقیقت

248 دم من زان دم است اینجا بدیده چو منصورم بکام دل رسیده

249 دم من زان دم است و آدم آمد که ما را راز از جان دم دم آمد

250 دم من ذات دارد در صفاتست یقین داند که او کلّی زذاتست

251 دم من میزند اینجا اناالحق نظر هم بین تو در تقوای مطلق

252 دم من هو زند یا هو ندیده نمود لابکل در هو بدیده

253 دم من هو زند از ذات اعظم دمادم خواند او آیات اعظم

254 دم من هو زند کو دید هو است ز عین ذات در اللّه هو است

255 دم من هو زند اند رسموات که دارد اندر اینجا نفخهٔ ذات

256 دم من هو زند جز هو ندیدست که اینجا گه زلا درهو رسیدست

257 دم من هو زند در عشق جانان نمود صورت اینجا کرده پنهان

258 دم من هو زند کو واصل آمد عیان ذات او را حاصل آمد

259 دم من هو زند چونعاشقان او که کل دیدست اینجا جان جان او

260 منم واصل که کل دیدار دیدم در اینجا من عیان یار دیدم

261 من و یاریم و کل پیوسته با هم دل وجانست و جان و دل در این دم

262 بهشت روی جانان هست معنی که معنی دارم اندر عین تقوی

263 بهشت روی جانان در رخ ماست که او اسرار گفت و پاسخ ماست

264 در این دنیا مرا شادی از آنست که ما را سرّ معنی جان جانست

265 در این دنیا که دیدست جان جانان که من دریافتم در خویش اعیان

266 در این دنیا بسی زیندم زنندش ولی مانند احمد کی بدندش

267 در این دنیا نباشد چو محمّد(ص) چو او منصور دائم هم مؤیّد

268 در این دنیا جز او دیگر نباشد چو او پیغامبر و رهبر نباشد

269 خدا بود او ولی بر قدر هر کس نمود اسرار خود از این سخن بس

270 درون جان عطّارست تحقیق که اودارد در اینجا راز توفیق

271 درون جان عطّارست احمد بکرده فارغ از نیکی و از بد

272 درون جان عطّارست گویا ولی عطّار را او هست جویا

273 درونم اوست هم بیرونم از اوست که او دیدم حقیقت مغز هر پوست

274 از او میگویم و من او شدستم عیان تحقیق ذات او بدستم

275 از او میگویم اینجاگه از اویم ز بهر دید او در گفتگویم

276 مرا گفتست اندر خواب دلدار که خواهیمت بریدن سر بناچار

277 سر و جانم فدای روی او باد همیشه روی من در سوی او باد

278 سر و جانم فدای خاک پایش که اینجا من نمیبینم ورایش

279 کسی کو بهتر از وی باشد اینجا که او جانست پنهانی و پیدا

280 چو صیت اوست در عالم گرفته نمود ذات او همدم گرفته

281 دم مردم از او صوری روانست از اوهر جان یقین نور عیانست

282 کسی کو میشناسد همچو عطّار شود کل از وجود خویش بیزار

283 کسی کو میشناسد دید حق اوست که اندر آفرینش مرسبق اوست

284 کس کو راست از جان خواستگارش وِرا زینجا ببیند آشکارش

285 کسی کو راست او از دل ببیند نه اندر عین آب و گل ببیند

286 کسی کو راست اینجاگه غلامش درون جان کند اینجا پیامش

287 نماید حق درون جان عیان او که دارد اوّلین و آخرین او

288 نماید حق که او تحقیق حق است وجود پاک او با حق بپیوست

289 کنون حقست اندر جزو و کل جان که او راهست این اسرار اعیان

290 محیط مرکز جانهاست احمد که او را دردو عالم بُد مؤیّد

291 درون جان حقیقت جان جانست چگویم آشکارا و نهانست

292 چو مر عطّار او را دید بشناخت عیان جسم و جان پیشش برانداخت

293 در آخر کرد اینجا واصلم اوست همه مقصود کلّی حاصلم اوست

294 بگفت احمد چو دیدم صاحب درد که من بودم میان سالکان فرد

295 بگفت اسرارها در گوش جانم نمود اینجایگه عین العیانم

296 عیان بنمود ما را در حقیقت چو حق بسپردمش راه شریعت

297 ره شرعش سپار و دم ازین زن وجود خویش بر چرخ برین زن

298 ره شرعش سپار و جان فنا ساز نقاب از لعبت صورت برانداز

299 ره شرعش سپار اندر نهانی که او بنمایدت کلّ معانی

300 ره شرعش سپار و حق یقین یاب نمود او خدا عین الیقین یاب

301 از او واصل شو و زو گوی دائم که بود اوست اندر ذات قائم

302 از او واصل شو وحاصل کن اعیان ازو بشنو حقیقت نّص قرآن

303 از او واصل شو و دم دم همی زن کز او گرددهمه اسرار روشن

304 از او واصل شو و زو گوی اسرار در او شو ناگهی تو ناپدیدار

305 چُه گوئی می ندانی آن معانی وگر دانی از او حیران بمانی

306 خدا و مصطفا هر دویکی است بنزدیک محقق بیشکی است

307 خدا و مصطفا درجان نهانند مرا این جایگه شرح و بیانند

308 خدا و مصطفا در جان بدیدم چو مه در پیش اشیا ناپدیدم

309 منت بگداخته از بهر ایشان بجان دارم از ایشان ذوق ایشان

310 یکی اندر حقیقت دیدهام یار مرا برداشت اینجا عین پندار

311 یکی اندر حقیقت یافتستم از او بیخود بکل بشتافتستم

312 یکی اندر حقیقت بین تو دلدار که میگوید دمادم در سخن یار

313 منم در جان و پنهان بود بودم همه معبود بودم تا که بودم

314 اگر مرد رهی کلّی فنائی در آن دید فنا تو در بقائی

315 لقای یار بی صورت بود هان چرا هستی بدیده دید برهان

316 دلا تاچند گوئی سرّ اسرار چو جانت گشت کلّی عین دیدار

317 نمود جمله مردان دیدی از خویش حجاب صورتت چون رفت از پیش

318 ز جنّت آمدی بیرون چو آدم چرا اسرارها گوئی دمادم

319 تو اینجاگه غریبی ای دل آزار ولیکن هستی اندر عین دیدار

320 تو اینجاگه در آخر راز دیدی نمود یار خود را باز دیدی

321 نمود یار داری در فنا باز ترا مکشوف شد انجام و آغاز

322 سرانجامت چنین افتاد دانی که خواهی گشت در کُشتن تو فانی

323 سرانجامت چنین افتاد از حق که بیخود میزنی اینجا اناالحق

324 اناالحق را ز الحق در دو حرفست چنین معنی بشرع اینجا شگرفست

325 تو الحق گوی تا رازت شود فاش اناالحق خود بگوید نیز نقاش

326 همو گفتست در منصور اناالحق تراگوید ابی سر کل اناالحق

327 همان کو گفت بر منصور بادار بگوید در نهاد تو بیکبار

328 همان کو گفت در منصور انالحق همان گوید حقیقت نی اناالحق

329 همان کو گفت هم او بازگوید در اینجاگه همه کل راز گوید

330 همان کو گفت هم آنکس شنفتست که او گفتست اناالحق او شنفتست

331 همان کو گفت خود را کرد بردار تو گر مردی از این معنیت بردار

332 همان کو گفت اینجا سربرید او جمال خویشتن بی سر بدید او

333 همان کو گفت در یک دیده باشد کسی باید که صاحب دیده باشد

334 که تاداند یقین اینجا اناالحق که جز حق مینگوید خود اناالحق

335 اناالحق از نمود حق عیانست که این در ذات او راز نهانست

336 اناالحق آنکه برگوید ابی دید نباید اندر اینجا روی او دید

337 کسی باید که او کل دیده باشد درون جز و کل گردیده باشد

338 اناالحق گوید اندر عین هستی خورد آن جام را کلّی ز مستی

339 چو منصوری شود تا سرّ بداند بجز وی هیچ چیزی مینداند

340 چو منصوری شود اندر فنایش ببیند عاقبت دید بقایش

341 چو منصوری شود جوید اناالحق سزد کز دید گوید او اناالحق

342 چو منصوری شود در عین خواری کند در پای دار او پایداری

343 چو منصوری شود هستی آن ذات بگوید راز کل از جملهٔ ذرّات

344 چو منصوری شود اینجا عیانی پذیرد او نشان بی نشانی

345 نشان بی نشان گردد در این راز که او بنماید اینجا راز حق باز

346 ببازی نیست این گفت حقیقت که تا نسپارد اینجاگه طریقت

347 طریقت بسپر و دریاب الحق چو در کلّی رسی حق گوی الحق

348 کسانی کین طلب دارند اینجا نیاید راست آن در عین غوغا

349 کسی مَردَست اندر دید عشاق که چون منصور گردد کل عیان طاق

350 کسی مردست همچون او نمودار که آوردند او را بر سر دار

351 کسی مردست همچون او عیانی که گردد او نشان در بی نشانی

352 نشان اینجانگنجد بی نشان باش حقیقت راز مردان جهان باش

353 نشان صورت اینجاگه بیفکن که گردد مر ترا این راز روشن

354 نشان صورت اینجا محو گردان که اوّل راز این باشد ز اعیان

355 نشان صورت و معنی بر افکن اگر مردی تو بی دعوی بیفکن

356 نشان ذات کلّی بی نشان است که عاشق در نهاد ذات فانی است

357 اگر تو مرد ذاتی بی نشان شو پس آنگاهی چو مردان جهان شو

358 چو گردد بی نشان صورت در این راه بباید اندر این جا دیدن شاه

359 چو گردد بی نشان با بود باشد یقین در دید حق معبود باشد

360 چو گردد بی نشان دادار گردد ز دید خویشتن بیزار گردد

361 چو گردد بی نشان هستی پذیرد وجود او بمیرد حق نمیرد

362 بماند زندهٔ جاوید آنکس که جز یکی نبیند در جهان کس

363 بماند زندهٔ جاوید عاشق که اندر بیخودی حق یافت صادق

364 اگر زنده دلی هرگز نمیری اگر هستی چنین حق بی نظیری

365 اگر زنده دلی مرده مشو تو چو یخ اینجای افسرده مشو تو

366 چو عیسی زنده میر ای زنده دل تو که تا اینجا نباشی آب و گل تو

367 چو عیسی زنده میر از خویشتن پاک برافکن همچو عیسی جان و دل پاک

368 چو عیسی زنده میر و جان جان بین تو روحاللّه شو عین العیان بین

369 چو عیسی زنده میر ای زندهٔ پاک که تا چون خر نمانی در گَو خاک

370 چو عیسی زنده زنده میرو ذات حق بین بجز حق خودمدان و خویش حق بین

371 چو عیسی زنده دل باش و فنا گرد چو رفتی از میان دید خداگرد

372 چو عیسی زنده دل باش و یقین باش نمود اوّلین و آخرین باش

373 چو عیسی گر شوی از جسم و جان پاک ببینی ذاتحق اندر عیان پاک

374 چو عیسی گر شوی در حق مجرّد شوی فارغ تو از هر نیک و هر بد

375 چو عیسی گر شوی تو روح اللّه زنی دم همچو او در قل هواللّه

376 چو عیسی گر شوی نور علی نور تو روح اللّه شوی تا نفخهٔ صور

377 تو روح اللّه باشی همچو عیسی شوی مانند او در ذات یکتا

378 تو روح اللّه هستی و یقینی ولیکن بود خود اینجا نبینی

379 چو روح اللّه باش و روح بردار که تا اللّه کل آید پدیدار

380 چو روح اللّه باش اندر طریقت حذر کن از پلیدیّ طبیعت

381 خدای اوّلین و آخرین بین چو روح اللّه باش و سرّ یقین بین

382 چو روح اللّه دم زن از نمودار که مرده زنده گردانی ز دلدار

383 چو روح اللّه دم زن تا دم آئی ترا پیدا شود دید خدائی

384 چو روح اللّه شو جانبخش مرده برافکن از نمود ذات پرده

385 چو روح اللّه مرده زنده گردان فلک را با ملک کل زنده گردان

386 چو روح اللّه گر این راز دانی حقیقت مرده جانبخشی که جانی

387 تو جانانی اگر این دید یابی بیان من نه از تقلید یابی

388 تو جانانی ولی پنهان ذاتی کنون افتاده در عین صفاتی

389 تو روح اللّه را اینجا ندیدی چه گر عمری در این عالم دویدی

390 تو داری آنچه گم کردی بجو باز که تا یابی یقین اینجا بجو باز

391 تو عیسی در درون داری حقیقت ولیکن باز ماندی در طبیعت

392 طبیعت دور کن تا جان شوی تو حقیقت در صفت جانان شوی تو

393 چو عیسی صورت و معنی برافکن که تا گردی حقیقت جان روشن

394 چو عیسی صورت و جان را یکی کن چو روح اللّه در اعیان یکی کن

395 نداری تاب آن کین سر بدانی نیابی باز اسرار نهانی

396 توئی افتاده چون عیسی گرفتار بدست ناکسان مردم آزار

397 توئی افتاده چون عیسی همه روح نه سر تا پای تو یکتا همه روح

398 تو روحی جسم را کلّی رهاکن عنایت را چو عیسی ابتدا کن

399 چو جان گردی اگر جانان شوی تو بدین گفتار از جان بگروی تو

400 تو جان گردی چو عیسی روح اللّه شوی گر جان جان بینی تو ناگاه

401 ولی اینجا بلا یابی ز اوّل شوی اینجایگه ناگه مبدّل

402 بلابین و بلاکش اندر اینجای که تا گردی چو عیسی عین آلای

403 بلاکش همچو او گر پایداری که چون عیسی کنون در پای داری

404 که بُد کز جان بلا اینجا ندیدست که بُد کاینجا لقا پنهان ندیدست

405 بلا را با لقا پیوسته میدار کسی کامد بلای او خریدار

406 هر آنکو در بلا پائی ندارد میان آن بلا شکری گذارد

407 بود او را همیشه عاقبت خیر اگر در کعبه باشد او اگر دیر

408 بنزد جان جان هر دو یکی است بلا را خیر در حق بیشکی است

409 بلا نفس است شیطان نفس بنگر چو شیطانست نفس ای نیک منظر

410 چو از نفست بلایت میرسد بیش از اوئی دائما مسکین و دلریش

411 ز نفست این همه اینجا بلایست از اینجانت بماند ابتلایست

412 بلای نفس دیدن جمله مردان اگرمردی ز نفست رخ بگردان

413 بلای نفس بیشک دید آدم از آن مجروح شد بی عین مرهم

414 بلای نفس دید آنکس که ابلیس بَرِ او ساخته یک لحظه تلبیس

عکس نوشته
کامنت
comment