1 ز شعر خویش جز وی و کلاهی که هریک به قالبی و بی بهایند
2 بدان حضرت فرستادم به تحفه اگر چه صدر عالی را نشاید
3 امیدم هست کز لطف تو هر دم چو یابند التفاتی بر سر آیند
1 دوش از در میخانه بدیدیم حرم را می نوش و ببین قسمت میدان کرم را
2 فرمان خرد بر دل هشیار نویسند حکمی نبود بر سر دیوان قلم را
1 کعبه کویش مراد است این دل آواره را با مراد دل رسان بارب من بیچاره را
2 دل دران کو رفت و شد آواره من هم می روم تا ازان آواره تر سازم دل آواره را
1 چو زلف تو بود از تکبر دوتا به بادی بیفتاد مسکین ز پا
2 گشودن ز زلفت گره مشکل است درین شیوه مو می شکافد صبا