- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز مستی چشم او هرگز به حال ما نمیافتد به هر جانی بیفتد مست و او قطعا نمیافتد
2 چو خاک ره شوم زین پس من و سودای زلف او که خاک راه را در سر جز این سودا نمیافتد
3 به کویت رند دُردیکش سبو بر سر برآید خوش چه میها در سر است او را عجب کز پا نمیافتد
4 به روز صید هر تیری که اندازی و گردد گم بیا آن در دل ما جو که دیگر جا نمیافتد
5 چه خوش افتاده است آن درّ یکتا بر بناگوشت که بر گل قطره باران چنین زیبا نمیافتد
6 از دورت کی توان دیدن چو ننمایی به ما بالا نمیبینیم مه تا چشم بر بالا نمیافتد
7 نخستین دیدهها افتد بر آن پا آنگهی سرها به خاک پایت از تنها سر تنها نمیافتد
8 نمیافتد رقیب اصلا به روی آب چشم من چه افتادست این خسی را که در دریا نمیافتد
9 شبی کآن مه به چرخ آید کمال آنجا فکن خود را که صوفی در چنین رقصی به دور آنها نمیافتد