- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ز بی یاری و بی کاری و بی خوابی و تنهایی چو مجنونِ بنی عامر شدم یک باره سودایی
2 به هر َلیلی که بی لیلی به روز آورده ام صد ره به گردِ حی به حی برگشته ام چون قیس شیدایی
3 تنی دارم گدازان همچو قلعی بر سر آتش دلی در سینه هم چون زیبق از بس ناشکیبایی
4 گروهی نیک خواهان بازدارندم ز فرتوتی گروهی بد سگالان عیب گویندم ز خودرایی
5 مرا یاری موافق بس دگر چیزی نمیخواهم ندارم در پریشانی هوای خانه آرایی
6 من و کنجی و دم سازی هم آوازی و هم رازی شکستم عهد برنایی گرفتم ترک رعنایی
7 طمع ببریدم از یکران تبرّا کردم از میدان کنون معلولم از پیری و معزولم ز برنایی
8 تنم بگداخت هم چون شمع از طوفانِ بی خوابی دلم بگرفت هم چون سمع از نقصان بینایی
9 چو هر چیزی که دانستم فرامش کرد می باید پشیمانم ز دانایی پشیمانم ز دانایی
10 به تنهایی از آن گشتم به کنجِ خویشتن قانع چو قیسم تا نباید شد کهستانی و صحرایی
11 ضرورت ناگزیرست از جمال جفت انسانی اگر چه بی کمالی نیست یک رویی و یک رایی
12 نزاری توانی شد درون حلقه مردان مگر وقتی که از بود و نبود خود برون آیی
13 کنون هنگام آن آمد که هم چون گل کنی پاره گریبان هوس ناکی زدست دامن آلایی