که از ما آفرین بر از وحشی بافقی فرد و شیرین 37

وحشی بافقی

آثار وحشی بافقی

وحشی بافقی

که از ما آفرین بر آن خداوند

1 که از ما آفرین بر آن خداوند که نبد در خداوندیش مانند

2 خداوندی که هست آورد از نیست جز او از نیست هست آور، دگر کیست

3 سپهر از وی بلند و خاک از او پست بلند و پست را او می‌کند هست

4 یکی را طبع آتشناک داده‌ست یکی را مسکنت چون خاک داده‌ست

5 یکی را بار نه کرد و قوی دست یکی را بارکش فرمود و پا بست

6 یکی را گفت رو آتش بر افروز یکی را گفت چون خاشاک می‌سوز

7 یکی را توتی شهد و شکر کرد یکی را قوت دل خون جگر کرد

8 به خسرو داد مغروری که می‌تاز به شیرین داد مسکینی که می‌ساز

9 به خسرو هر چه خواهی گفت میگوی به شیرین هر چه جوید گفت میجوی

10 کرم گستر خدیوا، سرفرازا عدالت پرورا، مسکین نوازا

11 زهی هر کام از اختر جسته دیده شکر را رام و شیرین را رمیده

12 رسید آن نامه یعنی خنجر تیز رسید آن نامه یعنی تیغ خون ریز

13 روان افروخت اما همچو آذر جگر پرورد لیکن همچو خنجر

14 نمود آن ناوک زهر آب داده به دل از آنچه می‌جستی زیاده

15 اثر چندان که می‌جویی فزون‌تر جگر چندان که خواهی غرق خون‌تر

16 ز بی‌انصافی شاهم به فریاد کزین سان بسته شیرین را به فرهاد

17 ز بیم آن شهم درتهمت افکند که بر شکر زند لعلم شکر خند

18 زدی طعنم که گر مسکین نوازی چرا با بی دلی چون من نسازی

19 تو شاهی پادشاهان ارجمندند نیاز عشق برخود چون پسندند

20 تو نازک طبع و شیرین آتشین خوی به هم کی سر کنند آن طبع و این خوی

21 به یک تلخی که از شیرین چشیدی به درد خود ز شکر چاره دیدی

22 ترا جز کامرانی خو نباشد چو شکر هست گو شیرین نباشد

23 چرا تلخی ز شیرین بایدت برد چو شیرینی ز شکر می‌توان خورد

24 دگر فرمود شه کز رشک شکر چو شیرین داشتی جانی بر آذر

25 چرا بد نام کردی خویشتن را به یاری بر گزیدی کوهکن را

26 شکر دور از تو چندانی ندارد که شیرینش به انسانی شمارد

27 چه جای آن که بی انصافی آرم چنین هم سنگ مردانش شمارم

28 تو نیز ای شه به بد کس را مکن یاد میالا خویش را در طعن فرهاد

29 مبین نادیده مردم را به خواری که دور است از طریق شهریاری

30 چه کارت با گدای گوشه‌گیری ستمکش خسته‌ای، زاری، فقیری

31 اسیر محنت درد جهانی بلای آسمانی را نشانی

32 ز سختیهای دوران خورده نیرنگ فتاده کار او با تیشه و سنگ

33 به دست آورده با سد گونه تشویش لب نانی به زور بازوی خویش

34 نه جسته خاطرش دلجویی کس نه اندر گفته‌اش بدگویی کس

35 قرار زحمت ما داده بر خویش اگر بگذاردش طعن بد اندیش

36 ز سختیهای سنگین نیست آزار مگر از سخت گوییهای اغیار

37 مگر با هر که فرماید کسی کار نهانی با ویش گرم است بازار

38 مگر از کارفرما گر به مزدور رود لطفی ز تهمت نیست معذور

39 اگر چه با کسی کاری ندارم که بر ناکرده سوگندی بیارم

40 ولیکن ز آنچه در مکنون شاه است خدا داند که شیرین بی‌گناه است

41 مرا مشمول تهمت سازی این شاه که با اغیار پردازی به دلخواه

42 مگر بی تهمت آزادی نیابی دلی نا کرده خون شادی نیابی

43 مگر تا زهر در کامی نریزی به عشرت باده در جامی نریزی

44 و گر افسوس شیرین خورده بودی غم ناموس شیرین خورده بودی

45 مکن شاها مخور افسوس شیرین مفرما تلخ بر خود عیش شیرین

46 مخور چندین غم شیرین نباید که درعیش تو نقصانی در آید

47 ترا پروای شیرین اینقدر نیست از اینها جز تمنای شکر نیست

48 چه بر من ترسی ازبدنامی ای شاه کزین ره دیگران را داده‌ای راه

49 ز رسوایی کسی را کی گزند است چو طبع شه چنین رسوا پسند است

50 چرا رسوایی خود را نجویم که پیش شه فزاید آبرویم

51 مگرنه دیگران را این هنر بود که هر دم آبروشان بیشتر بود

52 مرا دامان بحمدالله پاک است ز حرف عیب جویانم چه باک است

53 ز خسرو بهتری اندر جهان کو ز من کامی که دیدی باز برگو

54 چه افسونهای شیرین کار بردی که از حلوای شیرینم نخوردی

55 چو راه دل نزد افسون شاهم که خواهد بردن از افسون ز راهم

56 اگر شیرین ز افسون نرم گشتی کجا بازار شکر گرم گشتی

57 اگر گشتی ز دامان آتشم تیز ز من کی سرد گشتی مهر پرویز

58 اگر درمن هوس را راه بودی کمینه شکر گویم شاه بودی

59 هوس دشمن شدم روزم سیه گشت وفا جستم چنین کاری تبه گشت

60 فریب هر هوسناکی بخوردم که خسرو از هوسناکان شمردم

61 تو خود را پاس دار از حرف بدگو چو خود بهتر شدی درمان من جو

62 چو خوش با یار گفت آن رند سرمست که از مستی فتاد و شیشه بشکست

63 که چون من راه رو تا خود نیفتی بدان ماند نصیحتها که گفتی

64 ز کار نامه چون پرداخت خامه سمنبر مهر زد بر پشت نامه

65 به پیک شاه داد و گفت برخیز سنان بر تحفه جای ناوک تیز

66 زبانی‌گفت با پرویز بر گوی که این آزرده را آزار کم جوی

67 مزن تیغ آنکه را تیر است بر دل منه بار آنکه را بار است در دل

68 جفا با این دل ناشاد کم کن چو از چشمم فکندی یاد کم کن

69 ترا عیشی خوش و روزیست فیروز چه میخواهی از این جان غم اندوز

70 تو روز و شب به عیش و کامرانی ز شبهای سیه روزان چه دانی

71 به شکر آنکه داری جان خرم مرنجان خسته جانی را به هردم

72 نه آن شیرین بود شیرین که دیدی که گر کوه بلا دیدی کشیدی

73 کنون سختی چنان از کارش افکند که کاهش می‌نماید کوه الوند

74 وز آن پس کرد گلگون را سبک خیز به کوه بیستون بر رغم پرویز

75 همی رفتی و با خود راز گفتی غم و درد گذشته باز گفتی

76 به دل گفتی که ای سودا گرفته من از دستت ره صحرا گرفته

77 به چندین محنتم کردی گرفتار نمی‌دانم دلی یا خصم خون خوار

78 به خاک تیره گر خواهی نشستم دگر عهد هوا خواهان شکستم

79 گرم با درد همدم خواهی اینک گرم رسوای عالم خواهی اینک

80 فزونتر شد جنونم ز آنچه خواهی به رسوایی فزونم ز آنچه خواهی

81 برون مشکل برم جان از چنین دل به اندر سینه پیکان از چنین دل

82 تنوری باشد و اختر درونش به از سینه و این دل در درونش

83 چه اندر خانه سد خصمم به کینه چه این دل را نگه دارم به سینه

84 فتادم تا پی دل خوار گشتم شدم تا یار دل بی یار گشتم

85 ز شهر و آشنایان دورم از دل به جان زار و به تن رنجورم از دل

86 بتی بودم ز سر تا پا دلارا چنان گشتم که نشناسم سر از پا

87 ز گیسو داشتم زنجیر شیران به زنجیر اوفتادم چون اسیران

88 هر آن خنجر که از مژگان کشیدم به من بر گشت و زهر او چشیدم

89 کمند زلف بهر صید بودم چو دیدم خویشتن در قید بودم

90 لبم کآب حیات خویشتن داشت برای خویش مرگ جاودان داشت

91 به نرگس جادویی تعلیم کردم به جادو خویش را تسلیم کردم

92 فروزان بود چهر آتشینم ندانستم که در آتش نشینم

93 چو شمشیرم بد ابروی خمیده کنون شمشیر بر رویم کشیده

94 دل سنگین که بد در سینهٔ من کنون سنگی بود بر سینهٔ من

95 مرا چاهی که بد زیب زنخدان در آن چاهم کنون چون ماه کنعان

96 وز آن آتش که خوی من برافروخت مرا خود خرمن صبر و سکون سوخت

97 بلا بودم چو بالا مینمودم ولی آخر بلای خویش بودم

98 ز نزدیکان یکی را خواند نزدیک کز او افروختی شبهای تاریک

99 بگفت و کرد چهر از اشک خون تر که از شیرین کسی بینی زبون تر

100 به خواری بسته دل نادیده خواری به یار بسته دل نادیده یاری

101 به حدی ساخت خواری با مزاجش که بر مرگ است پنداری علاجش

102 چنان خصمی بود با جان خویشش که گویی نیست جان خصمی‌ست پیشش

103 چو سوزد بیش راحت بیش دارد مگر کآتش‌پرستی کیش دارد

104 مرا بینی که چون سخت است جانم عدوی خویش و ننگ خاندانم

105 به خود خصمی ز دشمن بیش کردم که کرده‌ست آنکه من با خویش کردم

106 کس از ظلمات جوید مهر تابان کس از شمشیر نوشد آب حیوان

107 غزالی کاو وصال شیر جوید نخست از جان شیرین دست شوید

108 طمع بستن به کس وانگه به پرویز بود پلهو زدن بر خنجر تیز

109 وفا جستن ز کس وانگه به خسرو بود عمر گذشته جستن از نو

110 به یادش سینه بر خنجر نهادم که پا ننهاد بر خاری به یادم

111 به نامش زهرها نوشید کامم که در کامش نشد جامی به نامم

112 وفاداری بر پرویز ننگ است بود یک رنگ با هرکس دورنگ است

113 هوس را در برش قدری تمام است از آن خصمیش با هر نیکنام است

114 طمع داند به خون خود وفا را طفیلی نام بنهد آشنا را

115 به مسکینی کسی کاید به کویش چو مسکینان نظر دارد به رویش

116 گذشتم در رهش از شهریاری چرا او بنگرد بر من به خواری

117 چو آیم من به پای خود ز ارمن از این افزون سزاوار است برمن

118 ببست از دیگرانم چشم امید به چشم دیگرانم کاش می‌دید

119 مرا داند پرستاری به درگاه که با من عشق می‌ورزد به دلخواه

120 گر از چشم بزرگی دیده بر خویش از او کم نیستم گر نیستم بیش

121 از آن بگذر که در ارمن امیرم به ملک دلبری صاحب سریرم

122 اگر فر جهانداری‌ست دارم وگر فرهنگ دلداری‌ست دارم

123 چه شد کز سر تکبر دور دارم ترحم با دلی رنجور دارم

124 به خود گفتم که گر خسرو امیر است چو داغ عاشقی دارد فقیر است

125 همه عجز است و مسکینی‌ست خویش نشاید از تکبر دید سویش

126 بر او از مهر همدردی نمودم زنی بودم جوانمردی نمودم

127 وفاداری خوش است اما نه چندان که بار آرد چنین خواری و حرمان

128 تهی از ده دلان پهلو کنی به به یاران دورو یک رو کنی به

129 به پهلو یکدلی بنشان نکو خو که جز یک دل نمی‌گنجد به پهلو

130 به شکر بست خود را وین نه بس بود مرا بندد به فرهاد این چه کس بود

131 بر مردان نهد پتیاره‌ای را کز او رسوا کند بیچاره‌ای را

132 شه آفاق داند خویشتن را فقیری بی سر و پا کوهکن را

133 همانا در دل این اندیشه دارد که او خنجر به دست این تیشه دارد

134 نداند کز فریب چشم جادو گذارم تیشهٔ این در کف او

135 چنین می‌گفت و از دل ناله می‌کرد دل از مژگان خود پر کاله می‌کرد

136 زمین از اشک چشمش سیل خون شد روان با سیل سوی بیستون شد

137 به لب زین رشک جان خسرو آمد ولی فرهاد را جانی نو آمد

عکس نوشته
کامنت
comment