از آن پس چو آمد به از سلمان ساوجی فراق نامه 14

سلمان ساوجی

آثار سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

از آن پس چو آمد به شاه آگهی

1 از آن پس چو آمد به شاه آگهی کز آن دانه در صدف شد تهی

2 چو ابر از دل آتشین آه زد دو دریا بر آورد و بر ماه زد

3 چو گل جامه را کرد صد جای چاک چو باد صبا بر سر افشاند خاک

4 نشسته ملک بر سر خاک او کنان نوحه بر سروچالاک او

5 شهنشه همی گفت کای یار من نگار وفادار و دلدار من

6 دریغ آن تن ناز پرورد تو دریغا به درد من از درد تو

7 دریغا و دردا و وا حسرتا که شد کشته شمعم به باد فنا!

8 که ای سرو بالای کوتاه عمر، تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!

9 خراب است دل آه! دلدار کو؟ جهانیست غم وای غمخوار کو؟

10 ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟ کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟

11 سپردم به زلفت دل و هوش و جان تو را می‌سپارم به خاک این زمان

12 عجب باشد ای ماه رضوان سرشت اگر چون تو سروی بود در بهشت

13 دلم رشک بر حوض کوثر برد که سرو تو را کنار آورد

14 دل و جانم از رشک پیچیده‌اند که غلمان و حورت چرا دیده‌اند؟

15 به آب مژه پاک می‌شویمت تو در خاک و در آب می‌جویمت

16 از آن اشک ریزم چو ابر بهار که از گل برآرم تو را لاله وار

17 نمی‌خواستم گرد بر دامنت کنون در دل خاک بینم در تنت

18 اگر گرد مشک تو بر روی ماه دلم دیدی از دود گشتی سیاه

19 کنون بر تن تست خاکی زمی که خاک سیه بر سر آدمی

20 روا باشد ای آسمان اینچنین مه سر و بالا به زیر زمین

21 گل نازکش نیست در خورد گل که هر ذره جزویست از جان و دل

22 دریغا که این سرو قد آفتاب فرو رفت در بامداد شباب

23 شکمخواره خاکا، خنک جان تو که جان جهانی است مهمان تو

24 تن نازکان می‌خوری زیر زیر نگشتی از این خوردنی هیچ سیر

25 من نامراد از تو دارم غبار که داری مراد مرا در کنار

26 در اول بسی بی‌قراری نمود در آخر به جز صبر درمان نبود

27 پس از مرگ او شاه سالی چو ماه نمی‌رفت جز در کبود و سیاه

28 چو درماند از وصل آن ماه رو کشیدند بر تخته‌ای شکل او

29 تو پنداشتی شکل آن سرو ناز بر آن تخته شاهی است بر تخت باز

30 در آن تخته حیران فرو ماند شاه بسی نقش از آن تخته می‌خواند شاه

31 ملک دید نقشی که جانش نبود از او آنچه می‌جست آتش نبود

32 دلا پیش از آن کز جهان بگذری بر آن باش کاول ز جان بگذری

33 کسی کو تواند گذشت از جهان بر او خوار و آسان بود ترک جان

34 بسا درد و حسرت که زیر ز می است دل خاک پر حسرت آدمی است

35 همه سرو بالاست در زیر خاک چو گل کرده پیراهن عمر چاک

36 زمانه بر آمیخت چون گل به گل تن نازنینان چین و چگل

37 به هر پای کان می‌نهی بر گذر سر سرفرازی است، آهسته‌تر

38 نگوئی که خاکش بفرسوده است که او نیز چون تو کسی بوده است

39 کجا آن جوانان نو خاسته؟ کجا آن عروسان آراسته؟

40 کشیدند در پرده خاک‌رو جهان داد بر بادشان رنگ و بو

41 بهار آمد و خاک را کرد باز زمین را به صحرا در افکند راز

42 ز مهد زمین هر پری طلعتی برون آمد امروز در صورتی

43 شکوفه چو نازک تن سیمبر ز صندوق چوبین برون کرده سر

44 بنفشه است مشکین سر زلف یار بریده ز یار خودش روزگار

45 چو زلفش از آن رو سرافکنده است بخاک سیه در پراکنده است

46 بر آنم که سوسن پریزاده‌ای است زبان آور و خوب آزاده‌ای است

47 زبان دارد اما ز راه کهن اجازت ندارد که گوید سخن

48 سهی سرو یاری نگاری است چیست که بر جویبار از روان دست شست

49 هوای خرامیدن است اندر او به دستان ولی سرو را پای کو؟

50 بر آن گلرخان نوحه‌گر شد سحاب؟ بدیشان همی بارد از دیده آب

51 کجا آن رخ ناز پروردشان؟ بیا این زمان بین گل زردشان

52 اجل بر سمن خاکشان بیخته چو گل نازک اندامشان ریخته

53 وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟ نگویی که این نالش از بهر کیست

54 چرا لاله را بهر خون جوشیده‌ است؟ بنفشه کبود از چه پوشیده است؟

55 چرا باد در خاک غلطان شود چرا آب گریان و نالان شود

56 به مقدار خود هریکی را غمی است دلی نیست کو خالی از ماتمی است

57 که باشد که از دوری دل گسل نگرید؟ مگرسنگ پولاد دل

58 خطا می‌کنم سنگ را نیز هم دمی چشم‌ها نیست خالی زنم

59 اگر شمع بینی بدانی یقین که می‌سوزد از فرقت انگبین

60 به خونابه رخسار از آن شست لعل که خواهد جدایی ز کان جست لعل

61 دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش که خواهد بریدن ز دلدار خویش

62 صبا گفت با نافه مشک چین که بهر چه خون می‌خوری چون چنین

63 جهان پروریدت به خون جگر شدی پیش اهل جهان معتبر

64 چرا دل سیاهی و خون می‌خوری؟ به خون جگر چون بسر می‌بری؟

65 به باد صبا گفت در نافه مشک که از هجر شد بر تنم پوست خشک

66 از آن در دلم شد سیاهی پدید که نافم جهان بر جدایی برید

67 هنوز آن زمان در شکم خون خورم که دور فلک برد از مادرم

68 صبا گفتش ای نافه مشک بس! دم اندر کش ارچه تویی خوش نفس

69 جهان گرچه از یار خویشت برید تو را این بزرگی ز هجران رسید

70 گول کهنه‌ای داشتی درختا ز دیبای چین داری اکنون قبا

71 گهی شاهدان از نسیم تو مست گهی با بتان در گریبانت دست

72 تو را خود بس است این قدر عیب و عار که افکند مادر به صحرایت خوار

73 اگر بیش ازین غرق خون آمدی شدی پاک و ز آهو برون آمدی

74 به باد صبا گفت مشک ختن که این قصه باد است از آن دم مزن

75 اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش ولیکن خوشا صحبت یار خویش

76 که در خانه با یار خوردن جگر به است ز شکر در مقامی دگر

77 به نرگس نگر کز گلش بر کنند ز سیم و زرش فرش و بستر زنند

78 فراق دیار و هوای وطن کند کاخ زرینش بیت الحزن

79 غریبی نه رنگش گذارد نه روی به باد هوایش دهد رنگ و بوی

80 همان شوق مسکن بود در سرش بود کوخ خود به ز کاخ زرش

81 به نار حجیم از کسی خوی کرد بود بر دلش باد فردوس سرد

82 سمندر که او دل بر آتش نهاد نسیم سمن بر دلش هست باد

83 ز یاران جدایی مکن بی‌سبب که هجر است بی‌اختیار از عقب

84 تن از چاره هجر بیچاره گشت ز رنج بریدن دلش پاره گشت

85 نخواهی که گردی به هجران اسیر برو هیچ پیوند با کس مگیر

86 تو خود باش همراز و دمساز خویش مکن دیگران را تو انباز خویش

87 نیابی به از جان خود همدمی نبینی به از خویشتن محرمی

88 که با دوست یاری اگر دل نهد وگر جان دهد زو دلش چون رهد

89 به شمشیر گاه جوانی ز جان بریدن بود بهتر از دوستان

90 شنیدم که صاحبدلی وقت گشت به دکانچه درزییی بر گذشت

91 در آن حالت او جامه‌ای می‌درید خورش دریدن به گوشش رسید

92 بنالید صاحبدل از ناله‌اش ز مژگان روان شد به رخ ژاله‌اش

93 بر آورد افغان که آه از فراق جهان گشت بر دل سیاه از فراق

94 جدایی تن از جان جدا می‌کند جدایی چه گویم چه‌ها می‌کند

95 ببینید تا این دو سه پود و تار چه فریاد بر خویشتن می‌زنند

96 از اینجا نظر کن به حال دو دوست به هم بوده یک چون مغز و پوست

97 دو نازک، دو همدم، دو هم خوی گل مصاحب چو رنگ گل و بوی گل

98 در آن روز بی‌اختیاری نگر که شان دور باید شد از یکدیگر

99 جهانا ندانم چه آیین تو است چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟

100 که سرو سهی را در آری به ناز کنی سر بلندش به عمر دراز

101 ز بیخ و بنش ناگهان برکنی کنی سرنگونش به خاک افکنی

102 اگر مرگ را آوری در نظر حقیقت جدایی است از یکدگر

103 مه و مهر از آنرو گرفته دلند که هر ماهی از یکدگر بگسلند

104 ثریا بود جمع دانی چرا؟ که از جمع او کس نگردد جدا

105 به خورشید گفتم که درگاه بام زخت از چه چون گل شود لعل فام؟

106 چرا می‌شوی آخر زود زرد چو برگ رزان از دم باد سرد؟

107 دمی چهره‌ات ارغوانی بود گهی چون رخم زعفرانی بود

108 چو بشنید رخساره پرتاب کرد دو چشم از ستاره پر از آب کرد

109 جوابیم گرم از سر مهر گفت به مژگان اندیشه از دل برفت

110 که هر صبحدم چشم من می‌جهد ز دیدار یاران خبر می‌دهد

111 به روی عزیزان این انجمن رخم سرخ و روشن شود چشم من

112 شبانگه که آید زمان فراق که بادا سیه دودمان فراق

113 شود چشمه بخشت من تیره آب نه توش و توانم بماند نه تاب

114 ز بیم جدایی غمی می‌شوم به خود زرد و لرزان فرو می‌روم

115 جهان را جفا و ستم رسم و خوست نخواهد وفا کرد با هیچ دوست

116 کدامین گل تازه از خاک زاد که آخر زمانه ندادش به باد

117 سهی سرو گشت از هوا سر بلند در آخر ز پا هم هوایش فکند

118 کجا آن چو گل نازکان چگل؟ که اکنون چخ رخسار ایشان چه گل؟

119 بسا سرو کان گشت با خاک راست بس آب حیاتا که آن خاک راست

120 بسا سرو بالا که زیر ز می است دل خاک بر حسرت آدمی است

121 بغایت شبیه است نرگس به دوست که زرین قدح مانده از چشم اوست!

122 خوشا لاله و چهره فرخش که دارد نشانی ز خال رخش

123 شب تیره چون زنگی بسته لب گشادم زبان را و گفتم به شب

124 که بهر چه چون صبح خندان شود؟ ستاره ز روی تو ریزان شود؟

125 بغایت سیه کاسه‌ای در سحر چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟

126 شب تیره گفتا که باید مرا سحرگه شدن زین شبستان جدا

127 ز سودای یار و فراق دیار به وقت سحر می‌شوم اشکبار

128 ستاره خود از جای خود چون رود سرشک است کز چشم من می‌رود

129 سحر وقت اسفار و رحلت بود از آن در سحر مرغ نالان شود

130 از آن در سحر کوس دارد فغان ز چشم هوا اشک باشد روان

131 به گاه وداع دیار از حزن کدامین سیه دل نگرید چو من؟

132 شب مرگ روز فراق است و بس که روز جدایی مبیند کس

133 چه خوش گفت دانای هندوستان که هرگز مرا با کسی در جهان

134 نخواهم که هیچ آشنایی بود مبادا که روزی جدایی بود

135 فراق از نبودی نمردی کسی جفای محبت نبردی کسی

136 ز کشته دل خاک پر خون شدست از آن خون رخ لاله گلگون شده است

137 گرانمایه گنجی است این آدمی دریغ این چنین گنج زیر زمی

138 ز حسرت که دارد زمین در درون کناره ندارد که آید برون

139 به هر گل که برکرده از گل سر است هزاران سمن رخ به زیر اندر است

140 شبی می‌شنیدم که با جان بدن همی گفت در زیر لب این سخن

141 که ای نازنین مونس و همنفس تو دانی که غیر از توام نیست کس

142 ز خاک سیاهم تو برداشتی گلین خانه‌ام را تو افراشتی

143 منم خاک و از صحبتت زنده‌ام چو دور از تو باشم پراکنده‌ام

144 به هم سالها عیش‌ها رانده‌ایم بسی دست عشرت برافشانده‌ایم

145 تو را من به صد ناز پرورده‌ام دمی بی تو خود بر نیاورده‌ام

146 من و تو دو هم صحبت و مونسیم چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟

147 تو آب حیاتی و من خاک تو غباری ز من بر دل پاک تو

148 چو تو رفته باشی برون زین مغاک چه من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟

149 مرا از تو هرگز رهایی مباد میان من و تو جدایی مباد

150 تن این راز می‌گفت در گوش جان چو بشنید دادش جوابی روان

151 که ما هردو از یک شکم زاده‌ایم به هم هریک از جایی افتاده‌ایم

152 مرا سربلندی ز پستی توست همین پایه از زیر دستی توست

153 من این حال خوش از بدن یافتم ز پهلوی تست آنچه من یافتم

154 اگرچه بر آرد سپهرم ز تو کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟

155 تو را حق نعمت بسی بر من است مرا حق سعی تو در گردن است

156 چو ما روزگاری به هم بوده‌ایم به اقبال یکدیگر آسوده‌ایم

157 نباشد عجب گر بنالم ز غم که سخت است بر ما بریدن ز هم

158 کنون ما که از هم جدا می‌شویم به منزلگه خویشتن می‌رویم

159 جدایی ضروریست معذور دار که ما را در این نیست هیچ اختیار

160 قضا چون در آشنایی گشاد اساس جهان بر جدایی نهاد

161 خدای جهان است بی‌یار و جفت کسی را بر این در جهان نیست گفت

162 در اندام خود بنگر اول، ببین که از هم جدا ساخت جان آفرین

163 دو چشم تو را هردو چون فرقدان حجابی عجب بینی اندر میان

164 به غیر از دو ابرو که پیوسته‌اند به پیشانی آن نیز بر بسته‌اند

165 دو گوشند در گوشه‌ای هر یکی تعاقب ندارد یکی بر یکی

166 دو دست و دو پا را همین صورت است مراد آنکه بنیاد بر فرقت است

167 مه و خور دلیل تو روشن بسند که هر ماه یکبار با هم رسند

168 نهاده شب اندر پی روز سر نبینند هرگز رخ یکدیگر

169 چنین گفت یک روز نوشیروان به موبد که ای پیر روشن روان

170 من اندر جهان از سه چیزم به رنج کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج

171 یکی مرگ کز وی شود روی زرد دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد

172 سوم علت آز و رنج و نیاز کزو جان به رنج است و تن در گداز

173 چنین داد پاسخ که ای شهریار نگر تا نداری تو این هرسه خوار

174 اگر ز آنکه رن نیستی در جهان نبودی چو تو شاه روشن روان

175 قباد از جهان را بپرداختی تو تاج شهی را بر افراختی

176 مرا گر نبودی به تختت نیاز؟ چرا بردمی پیش تختت نماز؟

177 حکیمی که جان و جهان آفرید زمین گسترید و زمان آفرید

178 یقین دان که هر چیز کو ساخته است به حکمت حکیمانه پرداخته است

عکس نوشته
کامنت
comment