از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح از سعیدا غزل 198

از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح

1 از دم تیغ قضا شیر مکیده است صبح از شب و از روز خود مهر بریده است صبح

2 بلبل شب زنده دار خون جگر می خورد پنبهٔ غفلت ز گوش تا نکشیده است صبح

3 فرق ندارد ز هم روز [و] شب وصل من شام قضا ناشده، باز دمیده است صبح

4 از حرکات فلک وز سکنات زمین صورت خشم است مهر طبع رمیده است صبح

5 خنجر عریان کیست بر جگر آسمان شام فرورفته بود باز کشیده است صبح

6 چشم سفیدی است روز، آه کشیده است شام روی سیاه است شب، دست گزیده است صبح

7 قدر شب وصل ما هیچ نداند که چیست نیم شب از دست او می نکشیده است صبح

8 بر ورق روزگار نیست جز این سرنوشت خواب گران است شب، بخت رمیده است صبح

9 ساده جوانی است شب بی خبر از عمر خویش خط بیاضش به روی تا ندمیده است صبح

10 این همه فیض از کجا تافت سعیدا از او گز ز دم صادقی سرنکشیده است صبح

عکس نوشته
کامنت
comment