1 از دیدهٔ سنگ خون چکاند غم تو بیگانه و آشنا نداند غم تو
2 دم در کشم و غمت همه نوش کنم تا از پس من به کس نماند غم تو
1 زد شعله به دل آتش پنهانی من زاندازه گذشت محنت جانی من
2 معذورم اگر سخن پریشان افتاد معلوم شود مگر پریشانی من
1 ناکامیم ای دوست ز خودکامی تست وین سوختگیهای من از خامی تست
2 مگذار که در عشق تو رسوا گردم رسوایی من باعث بدنامی تست
1 کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست تا بو که توان راه به جانان دانست
2 ره مینبریم وهم طمع مینبریم نتوان دانست بو که نتوان دانست
1 ای دلبر ما مباش بی دل بر ما یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما
2 نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما یا دل بر ما فرست یا دلبر ما